...Readers' imaginations...

2.3K 417 505
                                    

خبببب...سلام،با پارت تخیلات ریدر ها در خدمتتونم.همونی که قولشو داده بودم و اصلنم توش همکاری نشد😑
این پارت برای millennium_story
که نصف ایده های این پارت از اونه.
مرسی نفسسسس💞

خب دیگه...
از الان بهتون میگم که...هرچی تاحالا خوندین و تمام اطلاعاتو فراموش کنین بعدش اینو بخونین.
قراره حسابی عجیب باشه.
بریم ببینیم چی ساختین😁
واسه خط به خطش ازتون کامنت میخوام🔥

_____________________________

یک روز عادیه دیگه توی سن دانته بود و کوکی داشت طبق معمول توی زمین تمرین جر میخورد.
البته به خاطر تمرینای سختااا وگرنه شما که میدونین تهیونگ بی جنسیته و خلاصه که اینجوری😎
تهیونگ یک لگد محکم توی کمر کوکی فرود آورد و کوکی...خب طبیعتا روی زمین افتاد.
درحالی که به کمرش دست گرفته بود گریه کنان گفت:بنگ پی دی به کمرت بزنه ایشالا
تهیونگ که این تنگ بازیای کوکی رو دید خیلییی عصبانی شد.
خیلیی زیاد...
اما همونطور که گفتم چون نمیتونست جرش بده دو قدم ازش دور شد تا اعصابشو آروم کنه.
دستشو توی جیب شلوارش کرد و یک لیوان شکلات داغ درآورد.
بعدشم روی زمین نشست و به کوکی گفت:گمشو برو دوش بگیر.واسه امروز بسه.
کوکی ام که انگار نه انگار تا دو دقه پیش در حال زاییدن بود از جاش پرید و همزمان با لبخندای خرگوشی معصومش با طرف حموم دوید.
اما خبر نداشت که سیاه،همون اسبش که قهوه ایه، قبلا سر راهش یک تاپاله ی بزرگ انداخته.
پس پاش توی تاپاله ی بزرگ که هنوز تازه و گرم بود فرو رفت و کله پا شد.
تهیونگ لیوان خالی شکلات داغو به جیبش برگردوند و گفت:من نتونم جرت بدم خودت باید پاره کنی خودتو؟
اما وقتی جوابی ازش نشنید ترسید نکنه مرده باشه.
پس خودشو بالای سر کوکی رسوند.
کوکی مثه همون تاپاله هه پخش زمین شده و لباسش تا زیر بغلش بالا رفته بود.
میدونم آدم وقتی میوفته لباسش نمیره بالا...ولی شمایی که توی فیک میخونی:"یه باد محکم اومد و جیمینو انداخت روی یونگی...و لباشونم روی هم کوبیده شد😑"و بعدشم میگی آیگوووو چه رمانتیک...پس باید با این بی منطیقیا کنار بیای.
کوکی با آه و ناله هاش که نصفش ادا تنگا بود از جاش بلند شد و سرشو ماساژ داد.
اما تهیونگ بدون توجه به اون،به بدنش خیره بود.
البته نه به ابز(ABS) هاش هاااا...تهیونگ چشماش پاکه.
اون آرمی نیست که از فیک لاو شیش تا بچه داشته باشه.
تهیونگ به یک رد زخم روی شکم کوکی نگاه میکرد.
کوکی گفت:میدونم خیلی هاتم نمیخاد اینجوری بهم زل بزنی(این جمله توی نصف فیکا هست😑)
تهیونگ یهو شروع کرد به باز کردن دکمه هاش.
کوکی جیغ زد:آقا به خدا ما اونقدرام هات نیستیم...آقا غلط کردیم...
تهیونگ پیرهنشو کنار زد و بی توجه به کوکی که جلوی پاهاش زانو زده بود و...طبیعتا التماس میکرد به یک رد زخم روی شکمش اشاره کرد و گفت:منم از اینا دارم کوکی...
کوکی به شکم سافت ته نگاه کرد😍و گفت:نه داداچ...این که مثه مال من نیست...شکمت مثه نون باگته!حامله ای مگه؟
تهیونگ یکی زد پس کله ی کوکی و گفت:من فقط یه ماه باشگاه نرفتم...بعدشم...اونو نمیگم اسکل...زخمه رو میگم.
کوکی متفکرانه گفت:خب که چی!
تهیونگ گفت:شکمت چجوری زخم شده؟
_چمیدونم!از اول زندگیم که یادم میاد داشتمش.
تهیونگ که کم کم چشاش داشت اشکی میشد کنار کوکی وایستاد و گفت:ببین...زخمامون مکمل هم دیگه ان...انگار یک زخم بوده که بین منو تو تقسیم شده.
کوکی فکر کرد.
خیلیییی فکر کرد و مغز درد شد.اما قبل از اینکه خون دماغ کنه و گند بزنه به داستان...
اونم چشاش اشکی شد و به تهیونگ نگاه کرد.
با حالتی عاشقانه گفت:داداشییییی...
و پرید بغل تهیونگ.
تهیونگم یک بار در عمر22ساله اش نزد توی ذوق کوکی و اونم کوکی رو بغل کرد.
کوکی در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت گفت:چرا من تو رو یادم نیست پس؟؟؟اصلا من مامان بابا دارم!پس چطوری میتونیم هم والد همدیگه باشیم؟
تهیونگ گفت:منم نمیدونم والا!تازه تو از یک بعد دیگه اومدی...ولی خب اگه سوالی در مورد هم والد بودنمون داشتی میتونی ازNARSIUS97بپرسی.این از تخیلات اون بزرگوار بود.
چشای کوکی اشکی تر شد و گفت:آه اون بزرگوار!دمش گرم حداقل اینجوری مارو از راه حلال به هم رسوند...
تا خواستن هنوز لاس بزنن که یهو گارد حکومتی ریختن دورشون و کوکی رو به اسیری گرفتن.
و کوکی وقتی به خودش اومد دید وسط محوطه ی اصلی قصر روبروی نامجون وایستاده و هنوز فرصت نکرده لباسش رو از زیر بغلش بکشه پایین.
در نتیجه حالا ابز هاش توی چش همه ی هیترا و فن ها بود.
تهیونگ هم خودشو به مهلکه رسوند...اونم هنوز فرصت نکرده بود دکمه هاشو ببنده.
پس حالا همه ی آرمیا واسه ی شکم شیش ماهه حامله ی تهیونگ اشک میریختن که نویسنده هم از این قاعده مستثنی نیست.
یونگی که قاطی همون گارد و اینا بود جلو اومد و زد پس کله ی کوکی و گفت:بکش پایین اون لباس لامذهبو...فاطمه بدبخ کلی واسه ویکوک زحمت کشیده حالا تو بیا ادای شوگر ددیا رو دربیار بزن کوکوی کن داستانو...
کوکی که تا بناگوش سرخ شده بود لباسشو پایین داد و زیر لب گفت:ببخشید داداشی.
تهیونگ که داشت دکمه هاشو میبست گفت:اشکال نداره دلبرک...!
نامجون که حالش از اون همه لاس به هم خورده بود یهو از جاش بلند شد و گفت:یعنی هیچکدوم از شما دوتا اسکلا نمیخواین بگین من چرا دستور دستگیری کوکیو دادم؟
جین در حالی که برش های خیار رو روی چشماش تنظیم میکرد روی صندلیش لم داد و گفت:کم زر بزن نامجون...پوستت خراب بشه دیگه ماسکام رو برات حروم نمیکنم.
نامجون که ارزش زیادی برای سلامتی پوستش قائل بود کنار کشید و اجازه داد بقیه ی اخبارو،همکار عزیزش به سمع و نظر بینندگان عزیز برسونه.
پس یونسان که هنوزم از اعصاب تهیونگ نکشیده بود بیرون یهو وارد داستان شد و گفت:ببینین...ما متوجه شدیم که...همه ی این بدبختیای مملکت تقصیر جانگ کوکه...
کوکی چشاش گرد شد.به طرف تهیونگ برگشت و گفت:داداشی...تو یه چیزی بهشون بگو...
اما تهیونگ حواسش به خاروندن بدنش بود...چون با صدای یونسان کهیر زده بود.
کوکی با حالتی خیلی بیبی گونه گفت:مگه من چیکار کردم؟
یونگی همونطور که فحش میداد رفت بیرون تا با لحن لوس کوکی عق بزنه.
یونسان دوباره شروع به حرف زدن کرد و تهیونگ بیشتر خودشو خاروند:ما متوجه شدیم که هرچی درد و مرض سر سربازامون میاد تقصیر همین کارآموز تخم جن تهیونگه...
کوکی بغض کرد و گفت:ولی من که گناهی ندارم...بیماری به خاطر امواجه...
یونسان شونه بالا انداخت و گفت:حرفات به هیچ جامم نیستن،منابع آگاه به من گفتن بیماری تقصیر توئه...
کوکی نالید:منبع آگاهت کیه؟
یونسان مبینا رو تگ کرد...calypso_mana
کوکی نشست و گریه کنان گفت:مبینا...این بود رسمش؟دِ آخه لعنتی تو...
که سربازا بهش مهلت حرف زدن ندادن.
زیر بغلش رو گرفتن و کشون کشون اونو به سمت در بردن تا ببرن ببندنش به صندلی و شلاقش بزنن که ناگهان مثل همه ی کی دراماهای تاریخی صدای تهیونگ توی محوطه پیچید:دست نگه دارین...
چشما به سمت تهیونگ چرخید.
تهیونگ دستش رو به طرف کوکی دراز کرد و گفت:اون هم والد منه...نمیتونین اونو زندانی کنین...
به جاش منو مجازات کنین...چُوناااا!
و شمشیرش رو در آورد و اونو روی رگ گردنش گذاشت.
و کوکی با چشمایی که اشک توش موج میزد گفت:داداشی...
و نویسنده هم به یونگی پیوست تا با هم عق بزنن.
جین یک قورت از نوشیدنی صد چروک پوستشو با نی هورت کشید.
بعد یکم لای حلقه ی خیارو بالا برد تا صحنه ی مقابلشو ببینه...و با لبخند ژکوندی گفت:هه...تهیونگ آقا!...خیلی سرتو با کارآموزت گرم کردی،عشق قدیمیتو فراموش کردی؟
تهیونگ با بهت سر تکون داد.
جین هم رو به ندیمه ها بشکن زد و گفت:بیاریدش.
در محوطه ی اصلی در طی صحنه ی باشکوهی باز شد و چشم همه به بن شیل در اونطرف در افتاد که با چشای اشکیش به تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ کلا کوکیو بیخیال شد و گفت:بنی...بیبی کجا بودی؟؟؟
بن شیلم به طور دراماتیکی به سمت تهیونگ به پرواز دراومد و خودشو در آغوش گرم اون رها کرد.
ولی خوشبختانه پنجره ها بسته بود.
پس نمیشد که یک باد محکمی بیاد باعث بشه اون دوتا بیفتن رو هم و ادامه ی داستان...
کوکی رو به جیمین که معلوم نبود یهو از کجا تله پورت کرده و سروکلش پیدا شده گفت:این لاشی دیگه چی میگه اینجا؟
جیمین با چشای اشکی گفت:آه...بن شیل همون مهم ترین فرد زندگی تهیونگ بود که از دستش رفته بود...دست ناپاک سرنوشت اونا رو از هم جدا کرده بود...
یونگی که با پشت دست داشت دهنش رو پاک میکرد اومد توی قصر اما تا دید چشای همه اشکیه،دوباره جلوی دهنشو گرفت و بیرون دوید.
کوکی خودشو از محاصره ی سربازا آزاد کرد،خودشو به بن شیل رسوند و زد روی شونش:حاجی...تو دیگه از کدوم قبرستونی تونل زدی اینجا؟
بن شیل در حالی که اشکای مرواریدگونه اشو😑پاک میکرد از آغوش تهیونگ بیرون اومد و سعی کرد قبلش حتما دماغشو به سرشونه ی تهیونگ تمیز کنه.
گفت:نمدونم بخدا...این دختره نفس تازه اسممو یاد گرفته...نمیکشه از من بیرون...خلاصه گیر داد که بن شیلا رو بریز توی بعد دوازدهما.این فاطمه اسکولم منو بزور کرد این تو...
بعدش طوری که انگار چیزی یادش اومده باشه،به طرف کوکی چرخید و گفت:موقعی که تو به اینجا منتقل شدی...منم به خاطر پیوند روحی و احساسی عمیقی که بینمون بود به همراه تو به اینجا کشیده شدم...
چشمای کوکی گرد شد.
تهیونگم تعجب کرد و گفت:منظورت از پیوند روحی چیه؟؟؟
بن شیل لبخند مهربونی زد و گفت:بهت نگفتم؟
دستشو انداخت دور کمر کوکی و گفت:منو جونگو کاملا عاشق همیم.
کوکی عق ریزی زد.شاید در آینده ای نزدیک به یونگی میپیوست.
تهیونگ چشاش اشکی شد...😑😑😑
گفت:ولی من عاشق تو ام!
کوکی چشاش اشکی شد...
و گفت:ولی تهیونگ...من عاشق توام!
بن شیل با ناباوری به کوکی نگاه کرد و چشاش اشکی شد...
با بغض گفت:جونگو...من فکر میکردم یه چیزی بین ماست بیبی...
هوسوک که تازه تله پورت کرده بود این دعوای مثلث عشقی رو دید و با صدای بلند گفت:واووووو...من همیشه عاشق هانگر گیم بودم...
(واسه کسایی که ندیدن فیلمو...فیلم مال دو سه سال پیشه.یک مسابقه اس که باید برای برنده شدن،همدیگه رو بکشن.)
جین خیارا رو انداخت روی نامجون و با ذوق گفت:واییییی...هیچوقت از دیدنش خسته نمیشم...خداوکیلی کتنس اوردین(نقش اول داستان) خیلی شاخ نیس؟
هوسوک خیلی اسبی خندید و گفت:چراااا...خیلییی شاخه به امام هشتم...
بن شیل که هانگر گیمو دوست نداشت رو به کوکی کرد و گفت:من پسر استاد جانگ میونگم جونگو...وقتی بابام داشت به بعد دیگه ای منتقل میشد فهمیدم داره مودم رو هم با خودش میبره...برای همینم خودمو بهش چسبوندم و باهاش منتقل شدم...به خاطر همینم نصفه منتقل شدم...
کوکی سرتاپای بن شیلو بررسی کرد...
گفت:منظورت احتمالا...همون عقلت نیست؟
بن شیل گفت:نه جونگو...من انسانیتم رو اینجا جا گذاشتم...و حالا که برگشتم دوباره به دستش آوردم...میخوام خوشبختت کنم بیبی...
دستاشو دوطرف صورت کوکی گذاشت و گفت:دوستت دارم جونگو...بگذار لبانم را به گناه بوسیدنت آغشته کنم!
(وای وای...نمیشه اینو نگم😂...اولایی که آرمی شده بودمو با واتپدم آشنا نشده بودم...خواستم فیک بخونم...و اولین چیزی که خوندم پی دی اف فصل اول افتر بود😂😂😂این جمله رو توی اون خوندم و انقدر خندیدم که میخواستم بالا بیارم.چقدر بدبخت بودم من آخه؟)
کوکی به عقب هلش داد و گفت:پسره ی فریبرز...همه جاشو به گناه همه چی آلوده کرده،حالا برای من ادا تنگا رو در میاره...نکشیمون مریم مقدس.
بن شیل که اشک از چشاش جاری بود گفت:نهههه...تورو خدا بذار یه بار فقط لبامو آروم بکوبم روی لبات...(جاست فور نفس😁)
تهیونگ که در تمام این مدت داشت یه لیوان شکلات داغ دیگه که از جیب دیگش درآورده بود رو مینوشید دیگه صبرش سر اومد و با دسته ی خنجرش به پشت کله ی بن شیل زد و بیهوشش کرد.
بعدشم یه نگاه عاقل اندر سفیه به کوکی کرد و گفت:اگه پوشش مناسب داشتی...کار به اینجا نمیکشید.
کوکی سرشو با افسوس تکون داد و گفت:نمیدونم...شاید حق با تو باشه...
و چون از عشق یک طرفه ی خودش نسبت به تهیونگ نا امید شده بود با ناراحتی گریبان درید.
جین که حالا خیار روی چشماش نبود بالاخره نگاهشو به کوکی انداخت و جیغ زد:نامجووووون...
نامجون گفت:جووون؟
جین یک لحظه پوکر نگاش کرد اما بعدش دوباره با هیجان گفت:اون سنگه!همونی که جانگ کوکه بیعقل مثه گردنبند انداخته گردنش همون تیکه ی گم شده ی خنجر نیست؟
(اینم تئوری جمعی از ریدر ها...
ray_gamma__
sra_ch
NARSIUS97
calypso_mana)
نامجون با ذوق گفت:عههههه...چرا!همونه!
بعد یهو از زیرش خنجر انتقالو بیرون آورد و گفت:اون گردنبندو بده به من جانگ کوک...
کوکی خیلی سعی کرد جلو شو بگیره...
خیلی خیلی سعی کرد...
اما موفق نشد و آخرش نامجون اون گردنبند رو از گردنش درآورد و زارت!
سنگو کرد توی حفره ی خنجر😶
و...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now