"part 59"

2.4K 574 1.6K
                                    

های گایز...
فاطمه صحبت میکنه😂
میگم...بعد از ایییین همه مدت اومدم...کامنتای این پارتو مثل پارت قبل بترکونین هاااا🔥
برین ببینین پارت قبل چه کردین👍
این پارتم خیلی خیلی سافت و لعنتیه...پس برای تک تک پاراگراف هاش کامنت میذارینا فهمیدین؟😠
وگرنه من میدونم و شما😡😂
بریم ببینیم روز بعد اون واقعه ی تاریخی چه شد...💃💃💃

________________________

هنوز چشم هایش را باز نکرده بود که حرف مغزش برایش یادآوری شد:
مثل زن و شوهرها میخوابین...

لبخندی زد که بلافاصله تبدیل به خمیازه شد. بدنش را کش و قوس داد و منتظر ماند تا حضور تهیونگ را در کنارش حس کند اما وقتی با جای خالی او روبرو شد با وحشت چشم هایش را باز کرد و سر جایش نشست.
صدای تهیونگ برایش تداعی شد که گفت: فردا باید از پایتخت برم...

به سمت ساعتش حمله برد و با دیدن ساعت 10:30 با حرص و عصبانیت مشت محکمی به تخت کوبید و غرغرکنان خودش را روی تخت ولو کرد.
به خواب آلودگی اش لعنت فرستاد.
اگر زودتر بیدار میشد میتوانست ساعت 10 با تهیونگ خداحافظی کند. فکر میکرد فقط از دست خودش عصبانی باشد اما وقتی وارد حمام شد و زیر دوش ایستاد و کودکانه زد زیر گریه، فهمید قضیه جدی تر از این حرف هاست.

هم عصبانی بود، هم دلتنگ، غمگین، عاشق، دلتنگ، گیج و عاشق.
اما بیشتر از همه ناراحت بود که چرا تهیونگ بیدارش نکرده است.
مغزش غر زد: کافیه کوکی! مثل بچه هایی که بستنی شون رو گرفتن داری گریه میکنی...مرد گنده! تو بیست سال کوفتیته!
کوکی با صدایی که به خاطر گریه نازک و دورگه شده بود نالید: ما...دیشب همو بوسیدیم...من امروز دلم براش تنگ شده.

مغزش گفت: جملاتت خیلی بی ربط بودن!
کوکی سرتکان داد و اشک هایش به پایین چکه کردند.
فین فین کرد و گفت: میدونم. نمیتونم تمرکز کنم. فکرکنم هورمونام به هم ریخته!
مغزش بی توجه به وضعیت او شروع کرد به ریسه رفتن.
درحالی که به طور خفه کننده ای میخندید گفت: مگه...مگه حامله ای که هورمونات به هم ریخته!؟ اون فقط یک بوسه بود کوکی...و تو هم یک پسری!

کوکی نالید:خفه شو...نمی بینی حوصله ندارم؟ مغزش کمی خندید و بعد ساکت شد. کوکی هم دوش گرفت و بعد فین فین کنان با حوله سرش را خشک کرد و از راه پله ها پایین آمد.
وقتی که با سکوت خانه ی خالی روبرو شد دوباره بغض کرد.
برای جلوگیری از گریه ی مجدد لبش را گاز گرفت، اما وقتی به یاد جملات دیشب تهیونگ افتاد آهی کشید و دیگر لبش را گاز نگرفت.
در عوض سریع به دنبال چیزی برای خوردن گشت تا شاید به این بهانه بغضش را قورت دهد.
ظرف کوچکی از توت فرنگی برای خودش شست.
کتری کوچکی را پر از آب کرد و آنرا روی اجاق گذاشت تا برای خودش دمنوش دم کند.

دمنوش آرام بخشی که قبلا از جیمین گرفته و به خانه آورده بود تا وقتی تهیونگ عصبی اش کرد از آن استفاده کند.
حالا هم دلیل استفاده اش تهیونگ بود اما بسیار متفاوت با علت اصلی اش.
به کتری خیره مانده بود و به چانگ مون و فرمانروای بیشعورش لعنت می فرستاد که ناگهان با صدای باز شدن در خانه از جا پرید.
لز ترس حضور غریبه در خانه، قلبش به شدت شروع به تپش کرد اما وقتی که چشمش به تهیونگ افتاد قلبش به طور دیوانه واری سرعتش را ده برابر کرد و تمام خون بدنش را به صورتش پمپاژ کرد.
سریع سرش را پایین انداخت و وانمود کرد که منتظر جوش آمدن آب کتریست و همزمان نامحسوس ساعت را دوباره چک کرد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now