"part 28"

2.2K 578 225
                                    

چهار روز از آخرین باری که خوابیده بود میگذشت و ماموریتش خستگی این چند روز را چند برابر کرده بود.
ساعتش را چک کرد.ساعت7:30بود.
90دقیقه ی تمام دیر کرده بود و حالا توقع داشت کوکی وقت شناس باشد؟
عصبی موهایش را به هم ریخت.دلش میخواست فرمانده ی دروازه ی غربی را بکشد.
اما متاسفانه مجاز به این کار نبود و حتما باید صبر میکرد تا هردو با هم برگردند.
وارد کوچه ای شد که خانه اش در آن قرار داشت.
بیش از پنجاه بار به فرمانده دیگر غر زده بود که کار دارد و باید زودتر برگردد.برایش توضیح داده بود که باید سر ساعت برای تمرین کارآموزش حاضر شود اما تاثیری در سرعت عمل او نگذاشته بود.
در خانه را باز کرد و بی سروصدا وارد خانه شد.
در راهروی خانه ایستاد ونفس عمیقی کشید.ناخودآگاه لبخند زد.
کوکی خانه بود.چون تا جایی که میدانست،شکلات داغ خودبخود حاضر نمیشد.
پس از چند ثانیه وارد خانه شد و در اطراف چشم چرخاند.
خانه اش زمین تا آسمان فرق کرده بود.
دیگر تاریک و سرد و خالی نبود.
پرده ها باز شده بودند و آفتاب دلنشین و گرم اول صبح خانه را روشن و گرم میکرد.دستگاه شکلات داغ ساز روشن بود و بوی شکلات در کل خانه جریان داشت و ظرف ناآشنایی روی پیشخوان به چشم میخورد.
به طرف آن رفت و درپوش حبابی روی آنرا برداشت.چشمش که به کیک افتاد به سختی جلوی خودش را گرفت که بلند نخندد.
نگاه کوتاهی به کوکی انداخت.
کوکی مانند جنین خودش را روی کاناپه گلوله کرده بود و آفتابی که از پنجره به او میتابید،اورا در هاله ای از نور و گردوغبار معلق در فضا فرو برده بود.

احساس عذاب وجدان به او دست داد.
اما سر تکان داد،سرپوش کیک را سرجایش گذاشت و از آن دور شد.
دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداشت.او که اشتباهی نکرده بود.اینکه به خاطر تاخیرش توی ذوق کوکی خورده بود،تقصیر خود کوکی بود.دلیلی نداشت که بخواهد برای برگشتن او آنقدر ذوق زده باشد.
با بیخیالی سرش را پایین انداخت و به طرف راه پله ها رفت تا برای اولین دوش گرفتنش در خانه، البته بعد از آمدن کوکی،خودش را به حمام برساند.
از کنار کوکی گذشت و خواست از او دور شود که مغزش دیگر دستور حرکت به او نداد.
در عوض مجبورش کرد که بایستد و با نگاه خیره اش به سمت کوکی برگردد.
بی اختیار قدمی به عقب برداشت و مقابل صورت کوکی روی زمین نشست.
با دیدن موهای نم دار او قضیه را فهمید.
مشتش محکم گره خورد.
باید عصبانی میبود...آنقدر که همان لحظه کوکی را بیدار کند و سرش داد بزند،اما ذره ای هم عصبانی نبود.
اولین احساسی که داشت،غم بود و پس از آن دلتنگی...
کوکی هنوز خواب بود.پس به خودش جرئت داد،سرش را نزدیکتر برد و نفس عمیقی کشید.
دست خودش نبود.بی اراده به طرف رایحه ی آشنایی که از لابه لای موهای سیاه و مرطوب کوکی به مشام میرسید کشیده میشد.
باز هم جلو رفت و با تمام وجودش موهای کوکی را بوئید...نوک بینی اش تقریبا در میان موهای او فرو رفته بود...اما تهیونگ این را متوجه نشد.چون در خاطراتی غرق شده بود که باعث شده بودند بعد از یک سال،بغض کند و دلش بهانه ی گذشته را بگیرد.
میتوانست قسم بخورد که صدای خنده های خودش و هیوتسو را میشنود.
خنده هایی که مسبب آنها،اختراع جدید و تقریبا خنده دار هیوتسو بود.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now