"part 12"

2.3K 649 138
                                    

کوکی درحالی که با تنها دانه برنج باقیمانده داخل بشقابش بازی میکرد رو به جیمین گفت:تاحالا....جنگی توی سن دانته اتفاق افتاده؟   یونگی با دهان پر تخم مرغ،به جای جیمین گفت:نه! برای چی؟  
جیمین کمی فکر کرد و گفت:توی این فرمانروایی جدید که متعلق به نامجونه...نه! چرا می پرسی؟   کوکی پوفی کرد و گفت:پس...تهیونگ تا حالا کسی رو نکشته...مگه نه؟  
تخم مرغ ها در گلوی یونگی گیر کردند و او را به سرفه انداختند؛جیمین لیوان آبی به یونگی داد و گفت:تا جایی که من میدونم همچین کاری نکرده.خودش چیزی گفته؟
_نه...ازش همین سوالو پرسیدم و...خب...اصلا خوشش نیامد.هیچ جوابی بهم نداد.  
یونگی با ناباوری گفت:همینطور مستقیم ازش پرسیدی که آدم کشته یا نه؟ تو احمقی یا دیوانه؟

جیمین تاکید کرد:اون تا حالا کسی رو نکشته ولی...کاملا برای این کار آماده است.میدونی که.   کوکی سرتکان داد و نوشیدنی انرژی زایی که جیمین برای عملکرد بهترش در تمرین تجویز کرده بود را سر کشید.مثل همیشه مزه ی عالی داشت.
ساعتش را نگاه کرد و گفت:من باید برم.ساعت تقریبا نُه شده.  
یونگی لبخند زد و گفت:دوباره زمان گرفته بودی؟
جیمین آرام به شانه ی یونگی زد و سپس با لبخند مهربانی گفت:آره..برو دیگه باید خوب تمرین کنی...موفق باشی.  
کوکی با جیمین و یونگی خداحافظی کرد و از کافه خاج شد.تهیونگ با وقت شناسی عجیبی،دقیقا سر ساعت نُه سر جای قبلی اش منتظر کوکی ایستاده بود.بدون هیچ حرفی سمت تهیونگ رفت و در سکوت با یکدیگر به سمت مرکز آموزش حرکت کردند.این بار یونسان هنوز سروکله اش پیدا نشده بود و تهیونگ اخلاق بهتری داشت.وارد محوطه آموزش شدند و در وسط زمین تمرین ایستادند.سپس تهیونگ گفت:خب...میخوای اول سوارکاری رو یاد بگیری یا دفاع کردن از خودت رو؟  
کوکی کمی فکر کرد اما گفت:چرا از من می پرسی؟ خودت نباید یک برنامه مفید براش داشته باشی؟ 
تهیونگ پوزخندی زد و همانطور که از کوکی دور میشد گفت:پس من میرم سیاه و سفید رو بیارم.   کوکی روی زمین به انتظار تهیونگ چهار زانو زد و شروع به تخمین زدن محوطه کرد.دایره بودن زمین کمی کارش را سخت کرد اما بزرگی زمین حدودا 20 هزار متر مربع بود.محوطه بسیار بزرگی که با چمن های نازک اما تر و تازه ای زمینش را پوشانده بود و در اطرافش هم،در قسمت هایی که ساختمان ساخته نشده بود،درختان سرسبز و پر شاخ و برگی به چشم میخورد که زیر سایه ی آنها،چه برای زیبایی و چه کاربردی،نیمکت های چوبی قدیمی گذاشته شده بود که حسابی محیط را زیبا تر میکرد.میتوانست با اطمینان بگوید که عمر مرکز آموزش به اندازه سالهای حکومت نامجون است.
هنوز روی اندازه گیری ارتفاع ساختمان ها تمرکز کرده بود که ناگهان صدای شیهه ی اسبی در کنارش،او را از جا پراند.با وحشت به پشت سرش برگشت و با تهیونگ پوزخند به لب بین سیاه و سفید مواجه شد.
تهیونگ صورت سفید را نوازش کرد و خطاب به کوکی گفت:خیلی روی ساختمون ها تمرکز کردی.چیز جالبی دیدی؟  
کوکی از همان امروز صبح که تهیونگ متوجه همه چیز شده بود،حتی لباس های روی نرده اش،به دقت بیش از اندازه تهیونگ ایمان آورد.سرتکان داد و گفت:نه.هیچی نبود...هی سلام سیاه!دلم برات تنگ شده بود...  
تهیونگ افسار سیاه را به دست کوکی داد و گفت:ولی میدونی سیاه داره چی میگه؟   
کوکی با لبخند گفت:با اسب ها حرف میزنی؟  
تهیونگ که انگار حرف کوکی را نشنیده باشد ادامه داد:داره میگه من در اصل سیاه نیستم قهوه ای ام.   کوکی پوفی کرد و گفت:ما در این مورد بحث کردیم تهیونگ...
_بحث کردیم ولی هنوزم منطقی نیست...کوکی!  
و دوباره مغز کوکی،طرز صدا زدن تهیونگ را پسندید.
کوکی سرش را محکم تکان داد تا اکوی صدای تهیونگ را از سرش بیرون بریزد.بعد هم به طرف اسبش رفت و همانطور که قلب سفید روی پیشانی اش را نوازش میکرد گفت:بیا به حرفاش گوش نکن.  
سیاه هم کاملا مطیعانه به همراه کوکی به راه افتاد و حسابی او را ذوق زده کرد.  
تهیونگ با صدای بلند گفت:باهاش قدم نزن...اون اسبه سگ که نیست!باید سوارش بشی.  
کوکی در حالی که به حرف های تهیونگ میخندید پایش را روی رکاب گذاشت و با کمک دشت سالمش خودش را بالا کشید و روی زین نشست.
تهیونگ سفید را به تیرک چوبی در گوشه ی زمین بست و به طرف سیاه اومد.رو به کوکی گفت:تا جایی که میتونی افسارش رو محکم نگه دار...اولین کاری که باید بکنی اینه که تعادلت رو روی اسب حفظ کنی...الانم سعی کن فقط صاف سر جات بشینی...   کوکی با استرس پرسید:مگه میخوای چیکار کنی؟  
تهیونگ جواب نداد.از کیسه کوچکی که به کمرش بسته بود مشتی حبه قند در آورد و جلوی صورت سیاه گرفت و عقب عفب قدم برداشت.سیاه هم سرتکان داد و به دنبال تهیونگ به راه افتاد.پس از طی کردن چند متر،کوکی گفت:فقط همین؟ اینکار که خیلی راحته... 
تهیونگ پوفی کرد و بدون حرف سرعت قدم هایش را بیشتر کرد.تا اینکه شروع به دویدن کرد و سیاه هم شروع به یورتمه رفتن.
کوکی آنقدر محکم به افسار چسبیده بود که احساس کرد الان است زخم های دستش دوباره خونریزی کنند.مانند کسی بود که در ترن هوایی معیوبی نشسته باشد که نه ترمز دارد و نه کمربند ایمنی.
اما غرورش اجازه نداد که چیزی بگوید.پاهایش را از ترس محکم به شکم اسب می فشرد و روی اسب قوز کرده بود.اسب لحظه به لحظه ناآرام تر میشد معده کوکی بیشتر از قبل بالا و پایین میشد اما کوکی هیچ حرفی به زبان نیاورد تا اینکه تهیونگ ریتم قدم هایش را آرام تر کرد و بالاخره دوباره در مرکز زمین ایستاد و قند ها را جلوی دهان سیاه گرفت.بعد هم رو کرد به کوکی که با لبخند از خود راضی به او نگاه میکرد وگفت:به جای اینکه پاهاتو به بدن اسب فشار بدی،اونا رو توی رکاب محکم کن.این کارت اسب رو عصبی میکنه.  
کوکی سرتکان داد. 
تهیونگ ادامه داد:ولی غیر از اون...کارت خوب بود.  
نیش کوکی باز شد و گفت:حالا میشه خودم تنهایی امتحانش کنم؟ توی فیلم ها...همچین چیزایی رو دیدم.با پاشنه پام به پهلوش ضربه میزنم تا حرکت کنه...افسارو بکشم تا متوقفش کنم و اینجور چیزا! 

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now