"part 10"

2.7K 620 141
                                    

آموزشگاه نظامی،مجموعه ای از ساختمان های مختلفی بود که دایره وار دور زمین تمرین ساخته شده بودند و زمین تمرین محیط رو باز کاملا وسیعی بود که در آن انواع وسیله ها برای تمرین های نظامی به چشم میخورد:
هدف هاب متحرک یا اهداف پروازی،هدف های تیراندازی یا شمشیر زنی،موانع اسب سواری و چیزهای مختلف دیگر.
ساختمان های اطراف هم از خوابگاه سربازها ،انبار،محل نگهداری وسیله ها،جایگاه حضور فرمانروا و مکان های دیگر تشکیل شده بود.اول از همه وارد مکان سر پوشیده ی بزرگی شدند که کوکی بعد از ورودش فهمید محل نگهداری اسب ها است.   تهیونگ گفت:باید یک اسب خوب برات پیدا کنیم.بعد از اون...هر روز باهاش تمرین سوار کاری میکنی.  کوکی با تعجب گفت:چه لزومی داره که منم اسب داشته باشم یا اصلا سوارکاری بلد باشم؟  
_باید یاد داشته باشی که از خودت دفاع کنی و همینطور باید بتونی سریع حرکت کنی...اینا همش به درد موقعی میخورن که جنگ اتفاق بیفته. 
 
کوکی یخ کرد:جنگ؟
_البته!میدونم که از یونگی شنیدی.فکر نکنم به این زودی ها بخوای از اینجا بری و ما یک جنگ قریب الوقوع رو در پیش داریم.پس لازمه که برای زنده موندنت آموزش ببینی...این اسب منه...   
کوکی از عوض کردن موضوع گیج میزد با تعجب به اسبی که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد.اسب هم متقابلاً در چشم های کوکی زل زد.
بعد از چند ثانیه به خودش آمد و گفت:آها...اسب خوبیه!چرا اینجوری بهم نگاه میکنه؟   تهیونگ به صورت اسب سفیدش نگاه کرد و بعد هم پوزخند زد و گفت:نمیدونم...شاید میشناسدت.  
کوکی اخم کرد و جوابی نداد.
صورت اسب را نوازش کرد و از اینکه اسب هم صورتش را به دست او مالید حسابی ذوق زده شد.دور اسب چرخید و گفت:اسمش چیه؟  
تهیونگ تعجب کرد.ابرویش را بالا برد و گفت:باید براش اسم بزارم؟
_آره خب.پس...چی صداش میکنی؟
_هیچی!
_الان میخوای مثلا به من معرفیش کنی.چی میگی؟
تهیونگ خیلی خنثی به کوکی نگاه کرد.بعد هم موهای سفید اسبش را نوازش کرد و گفت:بهت گفتم که...میگم...این اسب منه!  
کوکی نخودی خندید.زیر لب طوری که تهیونگ نشنود گفت:تهیونگ احمق...  
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:اسمشو.. میذارم سفید!  
کوکی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و هرهر خندید.تهیونگ هم بدون اینکه به خنده های او توجه کند پیشانی سفید را ناز کرد و بعد هم از او دور شد و گفت:ما برای کار دیگه ای اومدیم اینجا...سفید رو تنها بزار باید بریم.   
کوکی خنده اش را خورد و گفت:توی اسم گذاری خیلی جدی هستی مگه نه؟  
تهیونگ سرتکان داد و گفت:آره.سفید خوبه.چون خودش سفیده.  
کوکی به دنبال تهیونگ راه رفت و گفت:من اسب سیاه میخوام.  
_رنگش مهم نیست.باید وفتی سوارشی راحت باشی
جلوی در بزرگی ایستاد و خطاب به مردی که جلوی در ایستاده بود گفت:میخوایم یک اسب برای جانگ کوک پیدا کنیم.فرمان فرمانروا رو هم داریم.   بعد هم پاکت را به دست مرد داد.مرد نگاهی به متن فرمان انداخت.سرتکان داد و گفت:میتونین برین داخل.راهنماتون هم اونجاست.   
بعد هم در چوبی را باز کرد و کوکی با دیدن اصطبل بسیار بزرگ رو به رویش مبهوت شد.به دنبال تهیونگ وارد اصطبل شد و با علاقه به اسب ها زل زد.همه شان در بهترین حالت نگهداری میشدند حتی در مراقبت از بعضی از آنها هم زیاده روی شده بود.علاوه بر نعل های تمیز و  بدن برس خورده،کسی یال هایشان را هم بافته بود.
مرد دیگری به سمتشان آمد وبااحترام رو به رویشان ایستاد.بعد هم گفت:سلام فرمانده.برای خودتون  اسب میخواید؟   تهیونگ با لحن خنثی همیشگی اش گفت:نه.یک اسب مناسب میخوایم برای جانگ کوک...  
بعد هم باسر به کوکی اشاره کرد و گفت:ایناهاش.   کوکی دست هایش را مشت کرد تا به شکم تهیونگ نکوبدشان.بعد هم رو به مرد لبخند زد. مرد با مهربانی پرسید:تا حالا سوار اسب شدی؟
کوکی سرتکان داد و گفت:نه اولین بارمه.
_پس باید یک اسب خیلی آروم و سربه راه بهت بدیم.آخه نمیخوای ضربه مغزی بشی درسته؟
کوکی هول شد:نه!البته که نه!  
مرد خندید و گفت:خوبه...پس چندتا از اسب هامون...خیلی پسرای خوبی ان...
کوکی وسط حرف مرد پرید و گفت:اسم ندارن؟   مرد ساکت شد و تهیونگ هم به کوکی چشم غره رفت.  
مرد لبخند زد و گفت:نه...اجازه میدیم که صاحباشون براشون اسم انتخاب کنن.  
کوکی لبخند بزرگی زد و گفت:عالیه!  
مرد سه اسب را به ترتیب از اصطبل خارج کرد و همانطور که افسار آنها را در دست داشت،رو به روی تهیونگ و کوکی نگه شان داشت.کوکی در چشم های هر سه اسب خیره شد.
هیچکدامشان سیاه نبودند.
تهیونگ به طرف اولین اسب که کمی ناآرام تر به نظر میرسید رفت.کوکی هم همینطور.کوکی کنار اسب ایستاد و او را برانداز کرد.سرش را پایین گرفت و به پاهایش نگاه کرد.سپس به ارتفاع اسب نگاه کرد و پاهایش را با ارتفاع آن مقایسه کرد.رو به تهیونگ گفت:هر طور که محاسبه میکنم...ارتفاعش برام زیاده.  
تهیونگ سر تکان داد گفت:منم همینطور فکر میکنم.  
کوکی دوباره به اسب نگاه کرد و ناگهان چیزی را به خاطر آورد.در یک لحظه متوجه شد که از امروز صبح تا بحال هیچ محاسبه ای انجام نداده است.ذهنش هنوز درگیری های خودش را داشت اما از محاسبه خبری نبود.از این فکر لبخند بزرگی روی لبش آمد.محاسبه ی کمتر به معنی سردرد کم تر بود.هنوز در حال لذت بردن از عدم محاسبه هایش بود که ناگهان تهیونگ گفت:کجای این اسب...خنده داره؟  
کوکی لبخندش را جمع کرد و جواب بی ربطی داد و گفت:امتحانش ضرر نداره!بذار ببینم میتونم سوارش بشم.  
اسب از حضور کوکی کمی ناراضی به نظر میرسید و تکان میخورد.راهنمای اسب ها،افسارض را محکم نگه داشت و تهیونگ رکاب را ثابت کرد تا کوکی از آن بالا برود.به محض اینکه پایش را از زمین جدا کرد و روی رکاب گذاشت،زانوهایش شروع به لرزیدن کرد،به روی خودش نیاورد.به سختی خودش را بالا کشید و با ترس روی زین نشست.از همان لحظه هم سرش در حال گیج رفتن بود.اینکه سوار چیزی شده بود که موجود زنده محسوب میشد و نفس میکشید و تمام اعضا و جوارحش،زیر بدن او درحال تکان خوردن بودند باعث وحشتش شد.
پلک هایش را روی هم فشار داد و گفت:نه...اصلا راحت نیستم.علاوه بر اینکه حالم داره این بالا به هم میخوره...این اسب هم خیلی گنده اس! احساس میکنم پاهام دارن کنده میشن.  
تهیونگ ضربه کوتاهی به ساق پای کوکی زد و گفت:بیا پایین...بعدی رو امتحان کن.  
کوکی پاهای لرزانش را بلند کرد و با سرعتی کمتر از حلزون شروع به پایین آمدن کرد.هنوز هم پلک هایش را روی هم فشار میداد تا اینکه حوصله تهیونگ سر رفت و از نصفه راه کوکی،زیر بغلش را گرفت و او را روی زمین گذاشت.بعد هم با سر به اسب قهوه ای تیره ی بعدی اشاره کرد.

twelfth dimensionTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon