''part 39"

2.2K 642 312
                                    

شاید شروع خوبی برای یک روز نبود اما...از زور گرسنگی بیدار شد.
چشم هایش را باز کرد و به چک کردن وضعیتش پرداخت.ضعف و سرگیجه داشت اما سردرد نبود و کابوس هم ندیده بود.پس تقریبا وضعیت خوبی داشت.
روی تخت نشست و کش و قوسی به بدنش داد.تمام عضله هایش گرفته بودند و استخوان هایش سروصدا میکردند.با تعجب سرش را خاراند و گفت:چرا انقدر له و لورده ام؟دیشب چیکار کردم مگه!؟
بعد هم تعجبش بیشتر شد و گفت:من اینجا چیکار میکنم؟اصلا...اینجا کجاست؟من چطوری اومدم اینجا؟اینجا چقدر آشناست!تهیونگ کجاست؟سیاه کجاست؟این تخت کیه؟
هنوز خواست به سوال پرسیدن ادامه دهد که صدای خنده ای از گوشه ی اتاق اورا از جا پراند.با وحشت به سمت صدا چرخید و مهره های گردنش به شکل دردناکی سر و صدا کردند و ناله اش را درآوردند.در حالی که گردنش را ماساژ میداد به تهیونگ که روی یک مبل راحتی یک نفره در گوشه ی اتاق نشسته بود و هنوز میخندید اخم کرد.تهیونگ گفت:چرا انقدر بلند فکر میکنی؟
کوکی نشنیده گرفت و پرسید:تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:خب...شاید اینجا اتاق خودمه...
و قطعات پازل کنار هم قرار گرفتند.کوکی صاف روی تخت نشست و با ذوق سر تاسر اتاق را بررسی کرد و گفت:واییی...اینجا از نزدیک خیلی بهتره!من فقط از توی رابط اینجا رو دیدم...
تهیونگ با بیخیالی گفت:به عنوان آدمی که تازه یک بحران جسمی و انرژیکی رو پشت سر گذاشته...زیادی خوشحال نیستی؟
کوکی خندید و گفت:تازه گرسنه هم هستم!
آرام از روی تخت پایین آمد و مقداری حرکات کششی برا گرم کردن ماهیچه هایش انجام داد.اما ناگهان خشکش زد و گفت:ولی...ولی من چطوری اومدم اینجا؟
تهیونگ به فکر فرو رفت.
حقیقت این بود...
"او دیشب از هوش رفت.آن هم در فاصله ی چندصد متری از محل اقامت تهیونگ و او هم مجبور شد که کوکی را کول کند و آنقدر لنگان لنگان به طرف درمانگاه قدم بردارد تا اینکه یک نفر اورا ببیند،به امداد خبر بدهد،کوکی را روی برانکارد بگذارند،او را به درمانگاه منتقل کنند،معاینه اش کنند و با استفاده از تکنولوژی های خاصی،انرژی بدنش را تخلیه کنند.بعد هم تا نزدیک صبح در درمانگاه نگه دارند و هنگام سپیده دم،به اصرار تهیونگ،کوکی را به اتاق او منتقل کنند.چون تهیونگ معتقد بود کوکی از درمانگاه خوشش نمی آید و بهتر است در یک محیط عادی بیدار شود."
این حقیقت بود اما...چیزی نبود که کوکی دلش بخواهد بداند.پس تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:شاید چون خیلی ضعف داشتی چیزی یادت نمیاد...اما دیشب،وقتی رسیدیم اینجا،به محض اینکه در اتاقمو باز کردم از روی اسب پریدی پایین و یکراست رفتی روی تختم خوابیدی.تا الان!
کوکی نالید:وای...معذرت میخوام!متوجه نشدم.آخه دیشب خیلی حالم بد بود.باید بیدارم میکردی...
تهیونگ با همان بیخیالی گفت:من نمیخوابم کوکی.دیشب هم وقتمو با مطالعه گذروندم.پس نیازی به عذرخواهی نیست.
دروغ گفت!
شب قبل تا زمانی که کوکی در درمانگاه بود،تهیونگ تمام وقتش را با چک کردن سطح انرژی بدن کوکی و بقیه ی علائم حیاتی اش گذرانده بود.
کوکی لبخند خجالتزده ای زد و گفت:ممنون...
تهیونگ ساعتش را چک کرد و گفت:دیگه داشتم فکر میکردم به جای ناهار،برای شام بیدار میشی.زودیاش حاضر شو بریم یه چیزی بخوریم.
بعد هم از جایش بلند شد و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت.
کوکی کمی به در اتاق زل زد و وقتی که از رفتن تهیونگ مطمئن شد شروع به راه رفتن در اتاق کرد.
به پنجره ای که چند روز پیش به بارش باران بیرون از آن نگاه میکرد،زل زد و لبخندی رو لبش شکل گرفت.
اتاق تهیونگ راحت و جمع و جور بود.درست مثل خانه اش و کوکی واقعا در آن احساس آرامش داشت.
به طرف قفسه ی کوچک کتاب هایش که فقط یک کتاب قطور در آن وجود داشت رفت.
چشمش به اسم کتاب افتاد"استراتژی های جنگی"
اما چیز که توجهش را جلب کرد خود کتاب نبود بلکه لایه ی گرد و غبار ضخیمی بود که رویش نشسته بود.
نگاه را با دقت در سرتاسر اتاق چرخاند تا مطمئن شود تهیونگ کتاب دیگری برای مطالعه ندارد.بعد هم یک ابرویش را بالا برد و با لبخند کجی گفت:خب...جناب کیم...دیشب مطالعه کردین؟من که شک دارم..جعبه ی چوبی ظریفی که معلوم بود جعبه ی یک عینک است را از داخل قفسه برداشت و همزمان با پاک کردن غبار رویش لبخند زد.درش را باز کرد و با دیدن عینک ظریف با قاب های گرد و طلایی رنگش،قلبش به تپش افتاد.
انگشتش را آرام روی لبه ی طلایی ظریف آن کشید و زیرلب گفت:خوش سلیقه...
حتی تصور آن روی صورت تهیونگ هم باعث مورمور شدن بدنش میشد.در جعبه را بست و آنرا سرجایش برگرداند که ناگهان در اتاق باز شد و تهیونگ غرغرکنان جلوی در ظاهر شد و گفت:نمیخوای بیای بیرون؟اسبارو آوردم...
و با دیدن کوکی ساکت شد.
کوکی به شکلی نمایشی انگشتش را روی کتاب کنارش کشید و غبار چسبیده به دستش را به تهیونگ نشان داد.سپس با لبخند ملیحی دست هایش را تکاند و به طرف در اتاق رفت.
تهیونگ هم فقط ساکت ماند و آب دهانش را قورت داد.
کوکی با ذوق به طرف سیاه رفت و گفت:هی سلام رفیق.حالا دیگه حالم خوبه...میتونیم بریم گردش.
بعد هم سوار اسب شد و پرسید:کجا میریم تهیونگ؟
تهیونگ در اتاق را بست و همانطور که سوار سفید میشد گفت:یک رستوران قدیمی.تقریبا 20دقیقه از اینجا فاصله داره...
و به راه افتادند و30دقیقه ی بعد به رستوران رسیدند.چون کوکی معتقد بود ضعف دارد و سوارکاری با سرعت بالا برایش خطرناک است.
رستورا مد نظر تهیونگ حسابی نظر کوکی را جلب کرد.او هم آرامش بخش بودن آنرا تایید میکرد.
به انتخاب تهیونگ پشت میزی که کنار پنجره ی مشرف به رودخانه قرار داشت نشستند و غذای پیشنهادی او را هم سفارش دادند.
کوکی به عقب تکیه کرد و دست هایش را روی شکمش گذاشت تا جلوی سر وصدا کردنش را بگیرد.سپس برای از بین بردن سکوت گفت:وقتی که برگشتی پایتخت...میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ پاسخ داد:برای گزارش دادن میرم قصر.توچی؟
کوکی شانه بالا انداخت و گفت:دوش میگیرم!
تهیونگ سر تکان داد و گفت:اون که از همه مهم تره...منم بو گرفتم.
کوکی بلافاصله گفت:ولی...توکه همیشه بو میدی!
تهیونگ جا خورد و با تعجب گفت:واقعا؟
کوکی با سر تایید کرد و گفت:بوی شکلات.
تهیونگ کمی معذب لب هایش را مرطوب کرد و گفت:اون که...آره خب!طبیعیه!منظور من یک چیز دیگه بود...
و دیگر راهی نبود که کوکی به تهیونگ بفهماند به نظر او بدنش همیشه خوشبوست.
دیگر حرفی نزدند.هر موضوعی برایشان خسته کننده بود.پس تا زمانی که غذایشان حاضر شد از پنجره به رودخانه ی پرآب و پر از موج زل زدند...بعد از آن هم هر دو به غذایشان خیره ماندند و سکوت ادامه یافت.
یکنواخت بود،اما حوصله ی هیچکدامشان سر نرفت و این واقعا برای تهیونگ عجیب بود.چون او همیشه حوصله اش سر رفته بود...از زمانی که بیدار میشد تا زمانی که میخوابید.
حتی بعد از تمام شدن غذایشان هم آنقدر در سکوت سر جایشان نشستند که پیشخدمت دوباره منوی دسر را برایشان آورد تا حداقل مشغول کاری باشند.کوکی هم کلی به این اتفاق خندید و گفت که هوس بستنی میوه ای کرده.تهیونگ هم شکلات داغ سفارش داد اما به خاطر غرغر های کوکی سفارشش را به بستنی شکلاتی تغییر داد و کوکی حتی به این اتفاق هم خندید.
زیادی حالش خوب بود.که البته حق هم داشت!شب قبل آنقدر به تهیونگ چسبید و بوی بدنش را تنفس کرد که هوشیاری اش را از دست داد...بعد هم صبح در تختخواب او از خواب بیدار شده بود.
زندگی اش عالی بود!
برعکس تهیونگ که واقعا خسته بود و آنقدر انرژی نداشت که حتی در مورد انتخاب دسر با کوکی چانه بزند.
بعد از اینکه بستنی شکلاتی اش را خورد و کمی قند خونش بالا آمد بالاخره زبان باز کرد و گفت:خب...تو غیر از محاسبه کردن استعداد دیگه ای هم داری؟
کوکی که به عقب تکیه زده بود تا معده اش راحت تر باشد شانه بالا انداخت و گفت:نمیدونم!در مورد استعداد هام چیزی نمیدونم اما...کلاس های مختلفی رفتم.مخصوصا ورزشی...
تهیونگ گفت:نه!ورزشی نه...یک...چیز هنری مثلا!
کوکی فکر کرد.سپس گفت:رقصیدن...یک هنره؟
تهیونگ کمی به جلو خم شد و گفت:بلدی برقصی؟
کوکی متقابلا جلو آمد و گفت:وقتی مامانم هنوز زنده بود،مجبورم کرد برای جشن آخر سال راهنمایی تانگو یاد بگیرم.
تهیونگ بینی اش را چین داد و گفت:تانگو؟؟؟
کوکی سر تکان داد و گفت:آره...یه رقص دو نفره اس.یاد گرفتنش سخت نیست.رقص آرومیه.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و "آهان" کشیده ای گفت.سپس با نیشخند گفت:نشونم بده.
کوکی جا خورد و با تعجب گفت:یک نفره؟اینجوری خیلی مسخره میشه!
تهیونگ با بیخیالی گفت:نه!برو یک نفر رو پیدا کن.
کوکی غر زد:الان نه...خیلی زشته!کلی آدم اینجاست.
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت:حداکثر ده نفر اینجاست کوکی!زود باش!
کوکی تا بنا گوش سرخ شد و گفت:بازم میگم نه!اینجا آهنگ نیست...هنوز ظهره و نور اینجا زیاده.تازه...من خجالت میکشم!ول کن توروخدا!
تهیونگ با دلخوری نگاهش را از کوکی گرفت و در سکوت به بیرون خیره شد.
کوکی کمی واکنش اورا در ذهنش تحلیل کرد...سپس با ناباوری از مغزش پرسید:مرد گنده!...یعنی الان قهر کرده؟
مغزش گفت:خب...لابد دیگه!
کوکی عذاب وجدان گرفت.خطاب به مغزش گفت:یعنی باید حتما کاری که میگه رو انجام بدم؟
مغزش گفت:به نظر من که باحاله!اینجا یک رستوران بزرگه و حتما یه وسیله برای پخش موسیقی داره.تازه میتونی به هموندختر پیشخدمته بگی همراهیت کنه.
کوکی گونه هایش را لمس کرد و گفت:خجالت میکشم!
مغزش حرفی نزد و تصمیم گیری را به عهده ی خودش گذاشت.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now