"part 23"

2.1K 619 288
                                    

تهیونگ با قیافه ای خنثی پرسید:نمیخوای قطع کنی؟
کوکی با جسارت گفت:نه!اینجا خیلی ساکته...توام که نمیخوابی.چرا قطع کنم؟
دلیل موجهی نبود...اما کوکی نمیتوانست بگوید که در روز دوم تمرینش با یونگی،دوبرابر روز قبل کتک خورده و در نتیجه ی ضرب دو در دو، چهار برابر روز قبل دلتنگ تهیونگ شده است.
یا نمیتوانست بگوید که باید طبق الگوی تکراری زندگی بعد از انتقالش،هرشب چشمش به قیافه ی خسته ی تهیونگ بیفتد،وگرنه به خاطر به هم خوردن این الگو عصبی میشود.
اما مهم تر از همه نباید میگفت که مغزش اورا مجبوربه تماس گرفتن کرده.این قضیه نباید از این جدی تر میشد وگرنه ممکن بود تهیونگ فکر کند کارآموزش اختلال دوقطبی شخصیتی دارد...

تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:باشه.. پس میتونی تا موقعی که خوابت ببره کار کردن منو تماشا کنی.
کوکی کنجکاو شد.به دست های تهیونگ زل زد و گفت:مگه داری چیکار میکنی؟
_یک فرستنده ی الکترونیکی که مستقیم از اینجا به قصر نامجون متصله داره گزارشی که الان تایپ میکنم رو برای نامجون مخابره میکنه...الانم...یک کلمه ی ساده رو فراموش کردم.
تهیونگ سخت به فکر فرو رفت سپس در حالی که متفکرانه با انگشت اشاره اش به چانه اش ضربه میزد گفت:وقتی...با یه چیزی مواجه میشی که توقع نداری و باعث میشه که تعجب کنی...بهش چی میگن؟
کوکی گفت:همون متعجب شدن نیست؟
_نه!یک کلمه ی باحال ترم هست براش...
کوکی خنده اش گرفت.کمی فکر کرد سپس گفت:اممم...میتونی بنویسی غافلگیر شدن.
تهیونگ آه کشیده ای گفت و به عقب تکیه کرد.سپس گفت:آره...منظورم همون بود...خدایا!از گزارش نوشتن متنفرم!
سپس به سرعت کلمه ی غافلگیر را تایپ کرد و مشغول نوشتن بقیه ی گزارش خسته کننده اش شد.کوکی دستش را زیر چانه اش ستون کرد و مشغول تماشا کردن او شد.
تهیونگ واقعا درگیر به نظر میرسید.هرازگاهی هم به سقف نگاه میکرد تا برای جمله بندی اش تمرکز کند.زمانی هم که در حال تایپ بود،دهانش کمی باز می ماند و کوکی پیش خودش اقرار کرد که تهیونگ در زمان تمرکز کردن،قیافه ای مثل احمق ها پیدا میکند.برخلاف بقیه ی اوقات که مرموز و خسته به نظر میرسید،کوکی میتوانست ساعت ها به دهان باز و چشم های خیره و پیشانی چین خورده اش زل بزند و خسته نشود.
به یاد مسئله ی مهمی افتاد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد،پس به دستور مغزش،تمرکز تهیوتگ را بهم زد و گفت:تهیونگ...
تهیونگ زیر چشمی نگاهی به او انداخت و گفت:هوم؟
کوکی تلاش کرد تمام صداقتش را در چهره اش نشان دهد.سپس خیلی آرام گفت:متاسفم...
تهیونگ از حرکت بازایستاد.با شک به او نگاه کرد و گفت:چرا؟؟؟
کوکی بالاخره باید موضوعی که ذهنش را درگیر کرده بود به زبان می آورد.پس ترجیح داد با خود تهیونگ در موردش حرف بزند.
شروع به حرف زدن کرد و گفت:تو تا حالا کارآموزی نداشتی...و یوگیوم میگفت تو تصمیم داشتی فقط یک کارآموز داشته باشی و به طور مخصوص به همون یکی آموزش بدی...وگفت که تو میخواستی خودت شخصا کارآموزت رو انتخاب کنی.
تهیونگ گفت:خب؟ اینا رو تقریبا همه میدونن!
کوکی آنقدر با پوست کنار ناخنش ور رفت که آنرا زخمی کرد اما بدون توجه به آن گفت:مطمئنا تو میخواستی یک فرد آماده و قوی رو انتخاب کنی.کسی که حداقل اهل همینجا باشه و به دردت بخوره.من واقعا متاسفم...چون به خاطر من بود که نامجون مجبورت کرد قانونت رو بشکنی.
تهیونگ با بیحوصلگی به عقب تکیه کرد و همانطور که به سقف خیره بود نچ نچ کرد.
سپس به طرف کوکی برگشت وگفت:خسته نشدی انقدر خودت رو نابود کردی و الکی معذرت خواستی؟
کوکی محتاطانه گفت:منظورت چیه؟
_تهیونگ لب هایش را مرطوب کرد،به نوشتن گزارشش ادامه داد و آرام گفت:من قانونم رو نشکستم و نامجون هم نمیتونه منو مجبور به اینکار کنه.اون فقط محافظت از تورو به من سپرد.حتی آموزش دادن و این تمرینا هم انتخاب خودم بود.
مغز کوکی کم کم حرف های اورا تحلیل کرد.
قلبش به تپش افتاد.یعنی او به تهیونگ تحمیل نشده بود؟برعکس...تهیونگ خودش اورا انتخاب کرده بود؟
باورش نمیشد تمام افتخاراتی که یوگیوم از آنها حرف میزد،واقعا برایش اتفاق افتاده باشد.
اما او عالی نبود!...اطمینان داشت!
بی توجه به بالا پریدن های مغزش گفت:چرا؟
تهیونگ سرش را به طرفی خم کرد و هوا را با صدای هیس مانندی به ریه هایش کشید...و این یعنی او در حال فکر کردن به سوال او بود و بهتر بود کوکی مزاحمش نشود.
تهیونگ پس از مقداری جمله بندی،به کوکی نگاه کرد و گفت:اگه چند دقیه در روز دست از ناامیدی برداری،متوجه پیشرفت سریعت میشی.از نامجون خواستم تورو به عنوان کارآموز رسمیم انتخاب کنه،چون به نظرم براش مناسب بودی.علاوه بر اینکه تو تاحالا توی فضای اینجا نبودی،پس هیچوقت هم خودت رو برای رقابتای بیخودی و تلاش برای به قدرت رسیدن و کنار زدن بقیه درگیر نکردی.در ضمن...فکر میکنم که از نصف مردم سن دانته هم باهوش تری.مخصوصا اینکه بعضی از کارآموز ها به جای درس خوندن،صرفا آموزش نظامی میبینن.
تهیونگ همه ی این حرف هارا بدون هیچ لحن خاصی طوری به زبان آورد که انگار پیامی ضبط شده باشد.
اما کوکی اورا میشناخت.برایش کاری نداشت که عمق صداقت اورا از چشم هایش بخواند.
حس مفید بودن به او دست داد.حسی شیرین مشابه احساسش در زمانی که ابعاد مناسب پنجره ی جیسو را بدست آورده بود.
با این تفاوت که حالا حس عجیب دیگری هم داشت...
به جای اینکه پروانه در شکمش پر بزند،احساس میکرد دسته های بزرک لک لک در شکمش در حال مهاجرت اند.
کمی نگران کننده و تهوع آور به نظر میرسید و دست و پایش را مور مور میکرد.
زیاد به این وضعیت عادت نداشت،پس نمیدانست باید چه واکنشی نشان بدهد.
شکمش را ماساژ داد تا آن لک لک های بیشعور را آرام کند.سپس به تهیونگ نگاه کرد که باز هم درحال تایپ بود.
از بین تمام سربازان...کوکی انتخاب شده بود.
از بین تمام کسانی که اطلاعات نظامی آنها کامل تر از هر کسی بود،انتخاب تهیونگ کسی بود که نمیتوانست برای خودش پیراشکی بپیچد.نمیتوانست کمربندش را ببندد.کسی که در بعد اول بیمار محسوب میشد.کسی که به جای نظر دادن در مورد زیبایی افراد،استاندارد بودن چهره هایشان را با اندازه گیری زاویه ی استخوان فکشان بررسی میکرد.
کوکی فهمید تهیونگ یک دیوانه است.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now