"part 1"

11.1K 1K 514
                                    

صدای سوت داور دوباره محاسباتش را بهم ریخت،اعصابش راهم همینطور.مدادش را روی صفحه دفترش کوبید،سرش را بالاآورد و پوفی کرد.طبق چیزی تابلوی امتیازات و سروصدای جمعیت نشان میداد،تیم میزبان امتیاز دیگری گرفته بود.
آمدن به مسابقه ی بسکتبال دختران کالج؟
جزو بدترین تصمیم ها بود.آن هم برای فرار از بن شیل،عوضی ترین منحرف زورگوی کالج.
اخم هایش را درهم کشید و تا خواست دوباره تمرکز کند تیمشان دوباره امتیاز گرفت و تمام سرو صداها تکرار شد.
باحالتی عصبی موهایش را بهم ریخت و به فکر فرو رفت که ناگهان کناری اش محکم به بازویش زد و با صدای بلندی که سعی میکرد در سروصداها شنیده شود گفت:احمق شدی؟این دفتروکتابا چیه با خودت آوردی اینجا؟
به قیافه ی آشنایش نگاه کرد.احتمالا یکی دوتا کلاس را باهم شریک بودند.سرتکان داد و گفت:به بسکتبال علاقه ای ندارم.باید یک مسئله ای رو حل کنم.
کناری اش با سرمستی خندید و باهمان صدای بلند گفت:نکنه فکر کردی من ازش خوشم میاد؟شرط میبندم همه ی پسرایی که اینجان...هیچکدوم اصلا از بسکتبال سردر نمیارن.
هنوز هم گیج میزد.پسر با دیدن سردرگمی اش خندید و گفت:چیزای جذاب تری اینجا هست مگه نه؟   بعد هم با سر به بازیکنان اشاره کرد و گفت:ببین چطور بااون پاهای کوچولو و لاغرشون بالاوپایین میپرن...انگاری دارن مهمترین کار دنیارو انجام میدن.
به یکی از بازیکنان خیره شد و گفت:اون دختره...تریسا تازه از کانادا اومده اینجا.ازش خوشم میاد.دختر جذابیه.مگه نه؟
با همان گیجی به دنبال اسم تریسا در پشت تاپ حلقه آستین بازیکنان گشت.پیدایش کرد.بازیکن خوبی بود و طبق گفته های کناری اش،پاهای بلندش را از پدر یا مادر کانادایی اش به ارث برده بود.
تریسا شروع به دریبل زدن کرد و ذهن شمارشگرش مشغول به شمردن دریبل ها شد.
پوفی کرد و ترتیب اعداد ذهنش را بهم ریخت.سعی کرد طبق گفته های پسر جذابیت های بازیکنان را ببیند،اما فایده ای نداشت.
همه چیزعادی بود.
عادی تنها کلمه ای بود که به ذهنش میرسید.دختر هایی که شلوارک و تاپ ورزشی پوشیده اند و با موهای دم اسبی یا کوتاه،به دربل کردن و دویدن ادامه میدهند.
میتوانست جزئی ترش کند،مثلا ویژگی های یک پوست خوب و شفاف،یا وزن و قد مناسب را فهرست کند.اما نمیتوانست نتیجه بگیرد کدامیک از دخترها،یا پسرها جذاب اند...یا به قول هم اتاقی سابقشهوش از سر آدم میپرانند.
مدادش را بین فنر های دفترش فرو کرد و گفت:متاسفم!گفتم که...اصلا علاقه ای ندارم.
پسر به شانه اش ضربه ای زد و گفت:هی رفیق...اشکالی نداره!بلاخره هرکسی،همون چیزی که نیاز داره رو میخواد.مگه نه؟
چیزی در ذهنش جرقه زد.با تعجب و خوشحالی به پسر نگاه کرد و گفت:درسته!همون چیزی که نیاز داره رو جذب میکنه!...خدای من!چرا به ذهن خودم نرسید؟!
حالا پسر سردرگم به نظر میرسید.سرتکان داد و گفت:نمیدونم چی میگی ولی،به گمونم حرفلم برات مفید بود.درسته؟
گفت:عالی بود...ممنون!  بعد هم دفترش را چسبید و با عجله از بین سر و صدا و شلوغی بیرون دوید.
خودش را به دفتر کالج رساند و برنامه ی استاد فیزیک،جناب سانگ ایل ،راخواند.هیجانش بیشتر از این بود که متوجه شود کلاسی که سانگ ایل در آن ساعت در آن حضور دارد،بن شیل را هم دربین دانشجویانش جای داده است.
همانطور نفس نفس زنان خودش را به کلاس211رساند و با عجله در زد و متاسفانه بعد از گرفتن اجازه ی ورود تازه متوجه دردسری که برای خودش درست کرده بود شد.
تمرکز کردن آن هم وقتی آدمی عوضی مثل بن شیل کاملا روی او متمرکز بود،خیلی سخت بود اما هرطور بود خودش را جمع و جور کرد.با اعتماد به نفسی زورکی جلوی میز سانگ ایل ایستاد و گفت:سوالی که پرسیدین...در مورد نوری که الکترون های برانگیخته ساطع میکنن و برعکس...هنوزم منتظر جوابش هستین؟
سانگ ایل از بالای عینکش به او نگاهی انداخت و گفت:فکر کردم کلاس شما تموم شده مرد جوان!
_میدونم،ولی شما تا آخر امروز به ما زمان دادین مگه نه؟
سانگ ایل نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه زد و گفت:بله...هنوزم منتظر جواب هستم.تو جوابو میدونی؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:فکر کنم جواب همین باشه...
خیلی جدی به صورت استادش خیره شد و شروع کرد به توضیح دادن:وقتی که الکترون براتگیخته میخواد از لایه های بالایی به جایگاه قبلی،یعنی لایه های ابتدایی تر برگرده...انرژی آزاد میکنه.یکی از واضح ترین شکل های انرژی هم، نوره.این انرژی به شکل نورهایی با رنگ های مختلف پدیدار میشه.البته که این طیف نشر خطی برای هر عنصری متفاوته.تا اینجا که واضحه.اما جواب سوال اینه...
وقتی که به اتم ها،نور بتابونیم یعنی یه جورایی بهشون انرژی بدیم و بخوایم که الکترون هاشو از حالت پایه به حالت برانگیخته برسونیم،درواقع داریم کاری برعکس عمل قبلی انجام میدیم.اتم ها و الکترون ها،اون طیف رنگی از نور که نیاز دارن رو جذب میکنن.یعنی همون طول موجی از انرژی که براشون مناسبه.پس اون رنگ ها،از نور اصلی تابیده شده حذف میشه.چون صرف انرژی دادن به اتم شده.بقیه ی نور بازتاب میشه.باتجزیه ی نور میشه به این نتیجه رسید.درسته؟همونطور که گفتید.
(این تئوری ها کاملا درستن.در مورد مبحث فوتون ها و اینا...😉)
بعد از گفتن جواب احساس بهتری داشت.قدمی به عقب برداشت و به سانگ ایل خیره شد.
استادش صاف تر نشست و عینکش را بالا برد.کلاس ساکت شده بود.سانگ ایل سرش را بارضایت تکان داد و گفت:آفرین...آفرین مرد جوان!خیلی خوب و کامل بود.
لیست اسامی دانشجویان را باز کرد و گفت:پس یک امتیاز  اضافی برای امتحان ترم میخوای....اسم و کلاس؟
_جئون جانگ کوک...کلاس 612.همین امروز صبح با شما کلاس داشتم.
(خب خب...حالا وقت آشنا شدن با شخصیت اصلی و خرخون داستانه...)

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now