"part 61"

1.7K 498 702
                                    

خوراکی ها را مرتب داخل یخچال چید، جعبه ی رابط را برداشت و روی کاناپه نشست.
کمی جعبه را در دستش چرخاند. اشکالی نداشت اگر با تهیونگ تماس میگرفت؟
ساعت را نگاه کرد. یک و نیم نیمه شب بود و کوکی علی رغم خستگی اش، نمیتوانست بخوابد.
جعبه را باز کرد اما از چیزی که داخل آن دید متعجب شد. علاوه بر رابط، کلید طلایی رنگ کوچکی هم در جعبه قرار داشت. کلیدی که کوکی به خوبی آنرا به یاد داشت.
کلید اتاق هیوتسو.
آنرا برداشت و از نزدیک به آن نگاه کرد. حالا دیگر واقعا باید با او تماس میگرفت.
رابط را روشن کرد و زمانی که آیکون تماس با او را لمس کرد قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد. در عرض چند ثانیه آنقدر مضطرب شد که تصمیم گرفت بی خیال تماس گرفتن شود و درست لحظه ای که دستش را به طرف آیکون قطع تماس برد، ارتباط برقرار شد و کوکی با دیدن چهره ی آرام اما رضایتمند تهیونگ سکته قلبی کرد.
به همین علت هم نتوانست عکس العمل خاصی نشان دهد و با چهره ای خنثی به او زل زد.

تهیونگ کمی به او نگاه کرد اما وقتی دید تصمیم ندارد حرف بزند با افسوس سرتکان داد و گفت: روز به روز داری عجیب تر میشی کوکی.
کوکی آب دهانش را قورت داد و گفت: بیداری! تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت: خب؟ چیز عجیبیه؟
کوکی که کم کم مغزش به راه می افتاد نیشخندی زد و گفت: ساعت یک و نیم صبحه.نمی خوای بخوابی؟
تهیونگ هم نیشخندی زد، روی صندلی راحتی اتاقش نشست و گفت: چی میخوای بشنوی کوکی؟ بگو تا همون جواب رو بهت بدم.
نیشخند کوکی به لبخند بزرگی تبدیل شد. تهیونگ به همین راحتی منظور او را فهمید، پس خودش را به پر رویی زد و با اعتماد به نفس گفت: میخوام بشنوم که بگی بدون من خوابت نمیبره. یا همچین چیزی.

تهیونگ سرش را به علامت افسوس تکان داد، اما نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. دستش را زیر چانه اش زد و گفت: چند وقت پیش یک پسر اعصاب خرد کن از بعد اول وارد سرزمین ما شد تا کارآموز من باشه...متاسفانه اخیرا متوجه شدم فقط در صورتی خوابم میبره که این پسر اعصاب خرد کن خودشو مثل یک خرگوش توی بغلم مچاله کنه و منم چاره ای جز بغل کردنش نداشته باشم. توی خواب تکون میخوره، تازه اگه یکم گردنش کج باشه تا خود صبح خر و پف میکنه. اما در عوض گرم و نرمه و بوی خوبی میده. حتی نگاه کردن بهش خواب آلودم میکنه. ولی الان کارآموزم اینجا نیست...پس دیگه خوابم نمیبره. تا سه روز دیگه که به خونه برگردم باید بی خوابی بکشم.

لعنتی!
کاش تماس را قطع کرده بود.
حداقل بهتر از این بود که با شنیدن حرف های او احتمال ایست قلبی اش را افزایش بدهد. کمی به در و دیوار خیره شد تا سوزش صورتش از بین برود. سعی کرد عادی رفتار کند در حالی که دلش میخواست خودش را به زور از توی رابط به تهیونگ برساند و گازش بگیرد.

تهیونگ لعنتی...به خوبی میدانست چطور از کلمات استفاده کند تا آن لک لک های بیش فعال داخل شکم کوکی را بیدار کند و دمای بدنش را چند درجه بالا ببرد.
نفس عمیقی کشید و با بی خیالی ظاهری گفت: تلاش خوبی بود...ولی من تماس نگرفتم که باهات لاس بزنم کیم تهیونگ.
تهیونگ یک ابرویش را بالا برد و گفت: واقعا؟
کوکی چشم چرخاند و گفت: آره. میخواستم در مورد این بپرسم...  
و کلید طلایی رنگ را جلوی رابط نگه داشت.
تهیونگ با بی خیالی سرتکان داد و گفت: خب؟ کوکی پوفی کرد و گفت: چرا گذاشتیش اینجا خب؟ تهیونگ گفت: چون اگه حوصلت سر رفت، بتونی بری پیانو بزنی.
کوکی مشکوک به او نگاه کرد و گفت: اصلا از کجا میدونی من میتونم پیانو بزنم؟
تهیونگ نیشخندی حاوی پیام "به من میگن کیم تهیونگ!"زد و گفت: وقتی که داشتم پیانو میزدم متوجه شدم بدون اینکه حواست باشه داری انگشت هات رو هماهنگ با من حرکت میدی. میدونم که میتونی بزنی، فقط از میزان مهارتت خبر ندارم.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now