"part 25"

2K 565 218
                                    

صدای نفس های وحشتزده ی کوکی در اتاق خالی اکو میشد.
پسر در حرکتی ناگهانی سرش را پایین آورد و منظره ی وحشتناک صورتش را به کوکی نشان داد.سپس با خشم گفت:یعنی نمیدونی من کیم احمق؟
کوکی یخ کرد.صدایش را میشناخت.20سال تمام با این صدا زندگی کرده بود...صدای خودش!
کوکی قلابی سیلی محکمی به صورت کوکی زد و سرش فریاد کشید:من توام...من توئه احمق و بی عرضه ام.توئه بدبخت...بیچاره...من کسیم که دست و پاش بسته اس،نمیتونه حرکت کنه،نمیتونه راه بره،نمیتونه هیچ غلطی بکنه...
کوکی رویش را از پسر برگرداند.
از فریاد هایی که با صدای خودش بر سرش کشیده میشد میترسید،اما پسر چانه ی کوکی را گرفت و آنرا محکم به سمت خودش چرخاند و گفت:منو میبینی؟
کوکی چشم هایش را بسته بود اما با فریاد دیگری از جانب پسر مجبور شد آنها را باز کند و با مردمک های لرزانش به او خیره شود.
پسر سرش فریاد زد:منو نگاه کن...اون چشمای لعنتیت رو باز کن.منو ببین!خوب درکم میکنی،نه؟چون من خودتم،وقتی که نمیبینی،وقتی که نمیفهمی...وقتی که باید حرف بزنی اما ترجیح میدی اون دهن بی خاصیتت رو ببندی.وقتی که مجبور میشی برای حرف زدن،خودتو زخمی کنی!
پسر سیلی دیگری به صورت کوکی نواخت و با صدای خش دارش به فریاد زدن ادامه داد:بی عرضه...تو نمیتونی از پس هیچکاری بر بیای.هیچی نمیفهمی.با یک آدم کور،لال یا یک آدم فلج هیچ فرقی نداری.میفهمی؟ زندگیت بی ارزشه چون برای هیچکس مهم نیستی.فکر کردی زنده یا مرده ات برای آدما فرق میکنه؟چرا همین الان نکشمت تا از شر این زندگی خلاص نشی؟
و دوباره گلوی کوکی را فشرد.
چشم های کوکی خیس شدند.نیمی به خاطر اکسیژن و نیمی به خاطر چیز هایی که میشنید.
بی حال روی زمین دراز کشید و مرگ در رویایش را به جان خرید.اما به محض بسته شدن چشم هایش،حقیقتی مانند همان سیلی ها به صورتش کوبیده شد.
او به کوکی قلابی قدرت میداد.
آن کسی که روی زمین دراز کشیده و تسلیم شده بود،همانی بود که هم اکنون در حال خفه کردن خودش بود.
در تمام این سالها،او خودش این حرف هارا به خودش زده بود و به جانگ کوکی قدرت داده بود که نه میدید،نه حرف میزد و نه میتوانست حرکت کند.او تسلیم شده بود و حالا خودش در حال کشتن خودش بود.
چشم هایش را باز کرد و پوزخند زد.
قرار نبود بمیرد.چون حالا میدید و میفهمید.
تمام توانش را جمع کرد و با زانوی چپش به پشت پسر ضربه زد.
ضربه اش آنقدر ها محکم نبود،اما شل شدن لحظه ای دست های پسر را به دنبال داشت.
توانست ذره ای اکسیژن به شش هایش برساند.
سپس با همان اندک قدرتی که بدست آورده بود دست هایش را از زیر زانو های موجود نفرت انگیز رویش بیرون کشید و قبل از اینکه به کوکی قلابی فرصت فکر کردن بدهد مشت محکمی به صورتش زد و در عرض یک ثانیه،جایشان عوض شد.
کوکی روی شکم پسر نشست و سرش فریاد زد:من بی عرضه نیستم... و مشت پر از خشمش روی صورت پسر فرود آمد.
دوباره فریاد زد:من لال نیستم...کور نیستم...کر نیستم...  
و بی وقفه به صورت او ضربه زد.
حتی فرصت نفس کشیدن هم به او نداد.
مشت آخر راهم در قدرتمند ترین حالت ممکن در صورت نفرت انگیز کوکی قلابی کوبید و با حرص گفت:بی دست و پا هم خودتی...
نفس نفس زنان رطوبت پیشانی اش که مخلوطی از عرق و خون پسر و خون خودش بود را با آستینش پاک کرد.
وقتی که از بی حرکت بودن پسر مطمئن شد،جلو رفت و حرکت قفسه ی سینه اش را چک کرد.
پسر زنده بود.
تلو تلو خوران بلند شد و به بغض به پسری که خودش بود زل زد.البته که پسر نمرده بود.
تا زمانی که کوکی زنده بود،کوکی قلابی هم زنده بود.چون او روی دیگر خودش بود.روی ناامید و گوشه گیر و روی بی عرضه و بی دست و پایش.
بغضش را قورت داد و با بیخالی و ترسی که در تمام اجزای بدنش رخنه کرده بود عقب عقب رفت تا به دیوار تکیه بدهد اما به محض اینکه به دیوار پشت سرش رسید،دیوار مانند نازک ترین شیشه،شکست و فرو ریخت و دیگر تکیه گاهی برای کوکی باقی نماند.قبل از اینکه فرصت کند تکیه گاهی بیابد،تعادلش را از دست داد و به پشت سقوط کرد.
پایش که از لبه ی زمین به پشت لغزید،انگار اتاقک در آسمان بنا شده باشد در هوا معلق شد و در سیاهی مطلق فرو رفت.
فریادی از سر وحشت کشید و در هوا دست و پا زد تا شاید بتواند جلوی سقوطش که پایان ناپذیر به نظر میرسید را بگیرد.
با صدای بلند کمک میخواست تا اینکه با شدت روی سطح صافی فرود آمد.
چشم هایش از شدت ضربه سیاهی رفتند و نفسش بند آمد.حس میکرد که در زیر سنگ عظیم سیاه رنگی درحال له شدن است.
هنوز در تقلا برای نفس کشیدن بود که سنگینی از روی سینه اش برداشته شد و فضای تاریک اطرافش،به فضای بسیار روشنی تغییر پیدا کرد.
نفس عمیقی کشید و با عجله نشست.
هنوز از وحشت مبارزه و سقوط میلرزید و بدنش به شدت خسته و آسیب دیده بود و درد داشت.
نفس نفس زنان به اطرافش نگاه کرد اما چشم هایش هنوز به روشنایی عادت نداشتند و غیر از نوری سفید و کور کننده،چیز دیگری نمیدیدند.
با ناآرامی به اطرافش دست کشید تا بفهمد کجاست و وقتی در نهایت متوجه بدن برهنه و کابل های روی پوستش شد کمی آرام گرفت.
پاهایش را در شکمش جمع کرد،سرش را بین دستانش گرفت و سعی کرد ریتم تنفسش را آرام کند.
پس از چند دقیقه،سرش را بالا آورد و دوباره اطرافش را بررسی کرد.
دکتر و پرستار ها درجایگاهشان بدون توجه به کوکی نشسته بودند.
دست هایش که مانند دوقطعه یخ،سرد بودند را روی قلبش گذاشت تا آنرا آرام کند که ناگهان در به شدت باز شد و چشم کوکی به قیافه ی نگران تهیونگ افتاد.
تهیونگ به سرعت از در شیشه ای میان دو قسمت اتاق رد شد و خودش را به تخت کوکی رساند.
با نگرانی دست کوکی را گرفت و گفت:حالت خوبه؟ داشتی کابوس میدیدی؟
مسخره بود...
اما کوکی مانند کودک دلتنگی که چشمش به مادرش افتاده باشد بغض کرد و با چشم های خیس سر تکان  داد.دست تهیونگ را فشرد و آرام گفت:ترسیده بودم...خیلی ترسیده بودم تهیونگ...
تهیونگ لبخند مهربانی زد.
جلو رفت و خیلی آرام کوکی را در آغوش گرمش فشرد.
کوکی نه تنها از این محبت ناگهانی متعجب نشد،بلکه او هم با رضایت دست هایش را دور تهیونگ حلقه کرد و چشم هایش را در کاسه چرخاند تا از ریزش اشک هایش جلوگیری کند.نتیجه اش هم تعدادی فین فین کردن بود.
تهیونگ پشت کوکی را نوازش کرد و گفت:نگران نباش...دیگه تموم شد کوکی!
بدن کوکی منجمد شد.مغزش هم همینطور.
به جای اینکه با شنیدن کوکی ذوق کند،حالت تهوع گرفت.
صدای تهیونگ بود که اورا کوکی خطاب میکرد،اما چیزی در این بین درست نبود.
بغضش شدیدتر شد.
مانند بچه ای که به امید بستنی دهان باز کرده باشد اما کلم پخته به خوردش داده باشند.
دیگر تحت تاثیر گرمای آغوش او قرار نگرفت...به جای آن،خیلی نامحسوس سرش را کنار یقه ی او برد  و نفس عمیقی کشید.
دوباره و دوباره...اما هیچ چیزی آنجا نبود.
هیچ رایحه ای برای خواباندن مغز کوکی وجود نداشت.
ضربان قلبش بالا رفت.کمی خودش را عقب کشید و در چشم های تهیونگ خیره شد و با لحنی که سعی کرد مشکوک به نظر نرسد پرسید:تو کی از ماموریت برگشتی؟
تهیونگ با چشم هایی که درعین تعجب کوکی و علی رغم تاریکی هوا،سرخ و خسته نبودند کمی به کوکی نگاه کرد و گفت:نگرانت بودم...برای همین خودمو رسوندم.من مربی تو ام...این وظیفه ی منه.
نفس کوکی بند آمد.این حرف تهیونگ،مهر تاییدی بود بر احتمالات کوکی.
نزدیک بود بزند زیر گریه.او هنوز هم در رویا به سر میبرد.
با لبخند غمگینی سرتکان داد و دوباره به آغوش تهیونگ برگشت.
حضور ناگهانی تهیونگ،جای خالی بوی شکلات،خسته نبودن او،احساس بد کوکی از خطاب شدن توسط او و اینکه او خودش را مربی کوکی میدانست...همه و همه کوکی را مجاب کردند که دستش را به سمت ساق پای راستش ببرد.
همان پایی که یک غلاف کوچک برای خنجرش،با بند های باریکش به آن بسته شده بود.
غلافی که تهیونگ آنرا به ساق پای کوکی بست تا خنجرش همه جا همراهش باشد.
غلافی که تهیونگ عینا مانند همان را داشت.
پس کوکی قبل از اینکه به تهیونگ فرصت استفاده از خنجرش را بدهد،خودش شلوارش را بالا زد و طوری که او را متوجه خودش نکند،خنجر را در دستش گرفت.
با دست هایی لرزان،در حال که احتمال میداد هر لحظه به طور وحشتناکی بزند زیر گریه خنجر را با دو دست طوری نگه داشت که بتواند از پشت آنرا در قلب تهیونگ فرو کند.
با تکان خوردن تهیونگ دودلی اش را کنار گذاشت،پلک هایش را روی هم فشرد و خنجر را با تمام توانش پایین آورد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now