آنچه گذشت:
پارت قبل جانگهو برای قرار ملاقات با نامجون رفت دنبال ولیعهد، و زارت... برداشت موهای ولیعهدِ مملکت رو خرگوشی بست. اسیر زلف این بچه شده. سننسنشش
بعد از اونطرف کوک رفت قصر که برای تحقیقتاتش یک متخصص رو ملاقات کنه. همون دکتر کانگ سرد و سوعگ^^ بعددد ولیعهد و جانگهو از اونور کنار رودخونه اومدن یه لقمه غذا بخورن و جانگهو هم یکم حسودی ابراز کرد. سپس گفت بیا مسابقه بدیییم😀☝️ و سوار اسب شد کونشو کرد به ولیعهد و رفت. ولیعهد بدبخت هم افتاد دنبالش.
از اونور دکتر کانگ هم یکم به کوک رید و گفت که باید بدونی چقدر این آزمایش غیرانسانیه. و باید عذاب وجدان داشته باشی. آیا عزیزان اونا هم مشکلی با قربانی شدن اونا ندارن؟ :)خبببب...
بریم ادامهی قضایا رو بخونیم.^^___________________________
ولیعهد بازهم از تمام توانش مایه نگذاشت.
همانقدر که میترسید جانگهو از محدودهی دیدش خارج شود، به همان اندازه میترسید که آنقدر از او پیشی بگیرد که جانگهو شکست را بپذیرد و بیخیال تعقیب کردنش شود و او باز هم در این مسیر یکه و تنها بماند.
فاصلهای ثابت را با او حفظ کرد. در حدی که حس کند جانگهو همچنان پشت سرش او را دنبال میکند.و درنهایت با رسیدن به دروازههای بزرگ ورودی شهری که قصر اصلی در آن بنا شده بود، در این مسابقهی دونفره برنده شد. و فقط کنار دروازهای که همواره رو به ورود مردم باز بود، نفسنفس زنان توقف کرد، از اسب پیاده شد تا بالاخره به آن استراحتی بدهد و به مسیر جانگهو در میان تاریکی شب چشم دوخت. خوشبختانه مسیر در بیشتر نواحی، کاملاً در شب روشن شده بود و قرار نبود راهشان را گم کنند.
سروکلهی جانگهو هم کمکم پیدا شد و اولین چیزی که از او توجه ولیعهد رو جلب کرد، نیش باز و خنده خوشحالش بود.
او هم نفسنفس زنان خودش را به ولیعهد رساند، از سرعتش کاست و همزمان با توقف کردن، با صدایی پرانرژی معترضانه گفت: خجالت آوره! دیگه یه ذره آبرو هم واسم نمونده...
غر میزد، اما میخندید. ولیعهد راحت میتوانست شوخی بودن حرفهای او را بفهمد، پس احساس ناآرامی نکرد. اما حرفی هم نزد.
جانگهو از روی اسب پایین پرید، به سمت ولیعهد که در مسیر دروازه ایستاده بود قدم برداشت و لبخند به لب گفت: البته مقابل تو انتظار برنده شدن هم نداشتم عالیجناب!و دوباره اتفاق افتاد. حتی لحن، لبخند و برق نگاهش هم گویا بودند. بدون نیاز به کلمهای هم میشد فهمید جانگهو تحسینش میکرد.
بیاراده افسار سیاهرنگ را دودستی در مشتش فشرد و نگاهش را به سمتی منحرف کرد. انگار اگر افسار را رها میکرد، دلیل این تحسینشدنها را از دست میداد.
جانگهو اما بیخبر از تمام این بهمریختگیهای درونی، با لبخند جلوتر به سمت دروازه و ورودی شهر به راه افتاد و توضیح داد: تا قصر چیزی نمونده. میتونیم بقیه راه رو پیاده بریم...
و به اطلاع ولیعهد رساند که قرار است تا مقصد، در خیابانهای عریض و پرجنبوجوش این شهر قدم بزنند و اسبهای خستهشان را به دنبال خود بکشانند.
شهری که به لطف بنا شدن قصر اصلی فرمانروایی در آن، حالا زندهتر و شلوغتر از قبل هم شده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/204060985-288-k582149.jpg)
YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...