"part 89"

1.3K 365 617
                                    

آنچه گذشت...

تهیونگ که کوکیشو ماچ کرد و کوک عین وحشیا لب ته رو کبود کرد. چون شب قبل تا صب داشت اطلاعات تهیونگ رو تایپ میکرد و یکم هار شده بود بزرگوار.
و تهیونگم که جلو در و همسایه ها آبرو داشت محبور شد بره و کبودیشو درمان کنه...
کوک تا لنگ ظهر خوابید و بعدشم که بیدار شد چون هوسوک و جیمین قشنگم🥺توی پایتخت نبودن به دعوت فرمانروا رفت به قصر که ناهار بخوره.

بریم ببینیم شب همون روز، بعد از برگشتن کوک از قصر چه اتفاقی افتاد...
لتس گوووو ~

_________________________

دست راستش را مانند تصویری که مقابلش قرار داشت، حالت داد و دست چپش را هم درست مثل همان حالت دفاعی جلوی قفسه سینه اش گرفت و با پاهایی که به اندازه‌ی عرض شانه باز شده و خمیده بودند، ژست دفاع و حمله‌اش را تکمیل کرد...

و محض اطمینان، یک‌بار دیگر حالتش را با تصویر کتاب تطبیق داد درحالی که به‌خاطر تمرکز به پهنای صورت عرق می‌ریخت گفت: خب! اینم از حرکت شماره یک!
به سرعت حالت بدنش را تغییر داد و با الگوی شماره دو گارد گرفت... و پس از چند لحظه شماره سه، سپس شماره چهار درنهایت شماره پنج و بالاخره... تکمیل فن یوکاشیتیما که کوکی حتی نمی‌توانست آن را درست تلفظ کند.

دو زانو روی زمین نشست و با نفس‌ هایی پشت سر هم، تمام نفس‌ های حبس شده اش برای اجرای درست فن‌ ها را جبران کرد. با پشت دست عرق‌ های پیشانی‌اش را پاک کرد و شکایت کرد: تنهایی تمرین کردن توی اقامتگاه فقط برای خسته شدن و راحت تر خوابیدن؟ واقعاً کارساز بود! تبریک می‌گم! حالا انرژی گرفتم و ابداً قرار نیست خوابم ببره.
مغزش که حالا علی‌ رغم خستگی عضلانی کوکی، به‌خاطر دریافت مقداری آدرنالین کاملاً سرحال به‌ نظر می‌رسید گفت: فعالیت، همه ی آدمای عادی رو خسته می‌کنه کوک... حواسم نبود تو رو جزو آدما حساب نکنم! آخه کدوم آدم احمقی وقتی ورزش می‌کنه انرژیش بیشتر میشه؟

کوکی روی زمین چوبی اتاق دراز کشید و غر زد: من! منِ احمق که به حرف تو گوش کردم!
مغزش در دفاع از خودش گفت: عه! تقصیر خودته دیگه!
تا از چیزی خوشت میاد، یهو میزنی توی کار وابسته شدن بهش! نمی‌دونم کدوم احمقی واسه چیزی مثل خوابیدن هم معتاد کسی میشه!
کوکی با صدای بلند گفت: هی! مراقب باش چی میگی!
تهیونگ هم واسه خوابیدنش کاملاً وابسته اس و من با توهین کردن به اون کنار نمیام ها!
مغزش که دیگر حال‌ و حوصله دعوا نداشت غر زد: ای‌ کاش می‌تونستم از سرت مهاجرت کنم برم یه جایی‌ که چشمم به شما دو تا نیفته... دیگه باهام حرف نزنی ها! می‌خوام یکم ریلکس کنم تا اثر آدرنالین کم‌ کم از بین بره!

کوکی پوف کرد و در سکوت نگاهش را به سقف چوبی که در فضای نیمه تاریک اتاق تیره تر به چشم می‌آمد دوخت.
با به پایان رساندن تمرین چند ساعته اش، کم‌ کم عرق تنش خشک می‌شد و سرمای هوا بیشتر روی پوست مرطوب و اثر می‌گذاشت.
همانطور که به پشت روی زمین سرد دراز کشیده بود، دست هایش را روی بازوهای سردش کشید. بی‌توجه به اخطار مغزش گفت: اون... ماهی قرمزی که توی ده سالگیم داشتم رو یادته؟

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now