آنلاین باشید. فن آرت داره.✨
آنچه گذشت:
کوک با همه خداحافظی کرد، یک قاب عکس یادگاری (یاد آهنگ مازیار فلاحی افتادم 😂) از رفقای بعد اولش گرفت و بعد... انفجار و برق بود و خنجر که خودش توی قلب خودش فرو کرد.
و اینجا پروندهی بعد اول، یونا، سوبین، جیسو و تسانگ و بنشیل و تمام کاراکترهای بعد اول بسته میشه. :)))
وارد یک چهارم پایانی داستان شدیم. :)بریم ببینیم چی شد...
ووت و کامنتم که چیزه.__________________________
این فرق میکرد.
اولین انتقالش، به جابجایی با آسانسوری شیشهای، در میان دریایی از رنگها و نورهای پراکنده شباهت داشت و کوکی در این بین، برای هر تماشا، یا محاسبهای آزادی عمل داشت.در اولین انتقالش، نیرویی او را به حرکت درآورده بود و حتی به او حسی شبیه به قدرت القا میکرد. اما این فرق داشت.
آسانسور شیشهای در کار نبود و کوکی تکتک ذرات وجودش را، پله به پله در تاریکی ای نامتناهی بالا میکشید و جز جان کندن برای صعود، هیچ آگاهی دیگری برای فهم محیط یا اتفاقات اطراف نداشت. تمام وجودش از نیرویی ناشناخته میسوخت و در میان این ذرات انباشته از انرژی، درحال تجزیه و نوسان، چیزی به نام درد حس نمیشد.این درد نبود.
این خود مرگ بود و کوکی حتی جسمی برای چنگ انداختن به مکانی امن نداشت. و البته که مکان امنی هم درکار نبود.
تاریکی بود و سیاهی… و ارادهای که از کوکی، در میان کانال انتقال انرژی و جریان سرد بالا رونده اطرافش، در حال ارتفاع گرفتن به سمت مقصدی بود که لحظه به لحظه دورتر هم به نظر میرسید.
منظور تسانگ از تمرکز برای انتقال این بود. کوکی بهمعنای واقعی تجزیهشده بود و چیزی از او باقی نمانده بود که بشود آن را با اسمش نامید.حالا او فقط جریانی از انرژی ضعیفی بود که تمام داشته و نداشته های در حال انتقالش هدفی تکواژه را التماس میکردند: بالاتر… بالاتر…
بالاتر، تا نهایت آن سیاهی. تا پایان راه انرژی انتقالی که بعد از گذر از هر بعد، تقلیل مییافت و سردتر، و کندتر از قبل به سمت بُعد بعدی پیش میرفت.
بالاتر تا آخرین بعد.
تا بعد دوازدهم.***************
حالش بهتر میبود، اگر درست میفهمید چه بر سرش آمده است.
تنها چیزی که در مغز آشفتهاش که تازه به آگاهی رسیده بود پردازش میشد، فهمش از سقوط دردناکش بود.
و کوکی حتی نایی برای خوشحالی بابت حس فیزیکی درد پس از آن خلأ طولانی نداشت.حس کسی را داشت که بعد از قطعه قطعه شدن و پس از آن به پیوند خوردن اجزای تنش به یکدیگر، از ارتفاعی به زمین سقوط کرده است.
ارتفاعی نه آنقدر بلند که برایش مرگی سریع رقم بزند و نه آنقدر کوتاه که زمین خوردنش، بدن خستهاش را از درد به ناله نیندازد. از ارتفاعی سقوط کرد که نه کم بود و نه زیاد.
او را نمیکشت اما به او درد میداد. اجزای تازه به هم پیوند خوردهی تنش را تا مرز از هم گسستن پیش میبرد. اما گسستنی در کار نبود.
زخمهای نادیدنی تک تک ذرات بدنش سر باز میکردند و درمانی نبود که بتواند درد زخمهایی را آرام کند که وجود نداشتند. زخمهایی که چشم نمیدید، اما درد آن حس میشد.
YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...