"part 20"

2.4K 608 247
                                    

سر جای همیشگی اش که حالا نسبت به آن احساس مالکیت داشت نشست و به تهیونگ که در حال درآوردن کتش بود نگاه کرد.
توقع سکوتی طولانی را داشت.مثل روز های گذشته...اما با صدای تهیونگ که سکوت را شکست،تعجب کرد.تهیونگ راحت سرجایش لم داد و گفت:خب...گفتی که رفتارای آدما رو محاسبه میکنی و یه چیزایی در موردشون میفهمی...
کوکی صاف تر نشست و گفت:آره...البته اگه طرف مقابلم خیلی مرموز نباشه.میدونی...مثل حل کردن یک مسئله اس.
تهیونگ متفکرانه به میز،دقیقا جایی که کفش هایش زیر آن قرار داشت،خیره شد،سپس لب هایش را مرطوب کرد و گفت:من چی؟
کوکی جا خورد:ببخشید؟؟؟
_من چی کوکی؟از من چی فهمیدی؟
_هیچی!
کوکی با عجله این را گفت و به ناخن هایش زل زد.تهیونگ ساکت ماند و با انگشت هایش روی میز ضرب گرفت.
توجه کوکی تا دست های تهیونگ کشیده شد.
پس از سکوتی کوتاه،با پوزخندی،تمرکز کوکی را به هم زد و گفت: کوکی؟
مغز ذوق زده اش جواب داد:بله؟   کوکی سریع به خودش آمد و قبل از گفتن حرف دیگری دهانش را محکم بست و در چشم های تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با همان پوزخند گفت:فکر کردی دروغگوی خوبی هستی؟
البته که دروغ افتضاحی گفته بود اما توقع نداشت تهیونگ این را به رویش بیاورد.
انگشت هایش را در هم قلاب کرد و گفت:نه...ولی تا الان خیلیا دروغ هام رو باور کردن.
تهیونگ موشکافانه به او زل زد و گفت:من جزو خیلیا نیستم...
"نه نیستی!"
کوکی سرسختانه با گفتن این جمله که دستور مغز ابلهش بود جنگید.به جایش سرفه ی کوتاهی کرد.
تهیونگ تکرار کرد:تا الان از من چی فهمیدی؟
کوکی طفره رفت و به اطراف زل زد اما زیاد نتوانست زیر نگاه سنگین او دوام بیاورد.
پوفی کرد و غر زد:چیز زیادی نفهمیدم! باور کن!...تو...جزو مسئله سختا محسوب میشی.رفتار هات جلوی چشممه ولی چیزی ازت نمیدونم.به همین خاطر هم نمیدونم باید رفتار هات رو به چه چیزی نسبت بدم.میبینم که با جدیت داری از رازهات محافظت میکنی ولی نمیدونم چرا...یا اصلا تو چرا باید نصف زندگیت رو پنهان کنی.با و جود اینکه میگی میرم بیرون میخوابم...بازم هر روز دارم خستگیتو میبینم.هیچوقت توی خونه ی خودت نیستی...انگار از اون خونه بدت میاد،یا خاطره ی خوبی ازش نداری.شاید به نظرت مسخره بیاد ولی...تو لباسات رو عوض میکنی.همیشه هم تمیزی ولی من نه لباس عوض کردنت رو دیدم و نه دوش گرفتنت.میدونم اینا به من مربوط نیست ولی میخوام بگم من حتی همچین چیزای مسخره تی رو هم درموردت نمیدونم.تنها وعده ای که در روز میخوری،همین ناهاره.ولی نه تنها ضعف نداری،تازه قوی ترم هستی.حرفم نمیزنی!همش ساکتی و اگه خیلی بخوای حرف بزنی...در مورد جنگیدن و اون استراتژی های کوفتیه!حتی فکر میکنم قبل از اینکه من بیام و مجبورت کنم یکم حرف بزنی، سفید تنها موجود زنده ای بوده که صدای تورو میشنیده.توهین نمیکنم...فقط چیزی که میبینم رو به زبون میارم....علاوه بر اینا...هرموقع میخوای در مورد اعتماد کردن یا وظیفه ات در قبال مردم و محافظت از آدما حرف بزنی،لحنت پر از احساسات منفی میشه...
مطمئن بود صورتش کاملا قرمز شده است. نمیدانست در حال پاسخ دادن به تهیونگ است یا غر زدن.در هر صورت عصبی شده و صورتش گر گرفته بود.هنوز میخواست ادامه دهد که سخنرانی پر آب و تابش با گذاشته شدن سینی غذا روی میزشان قطع شد.
تازه چشمش به قیافه ی تهیونگ افتاد.
تهیونگ طوری که انگار به هیچکدام از حرف های او گوش نکرده باشد،خیلی عادی ظرف های غذا را روی میز چید.کوکی با تعجب به او زل زد.
کم کم داشت به این نتیجه میرسید که تهیونگ واقعا به حرفهایش گوش نکرده اما افکارش با صدای او به هم ریخت.تهیونگ پس از کمی فکر کردن،بدون ذره ای دلخوری گفت:میدونی کوکی...اولین بار که دیدمت،توی قصر کنار نامجون وایستاده بودی.علاوه بر اینکه ترسیده بودی و کنجکاوی میکردی...گرسنه هم بودی.توی همون نگاه اول فهمیدم چقدر ضعف کردی...و باید بگم که...خودم تصمیم داشتم بیارمت رستوران.واقعا نیازی نبود که نامجون بهم بگه...
در هر صورت...تنها کلمه ای که اون موقع در موردت به ذهنم رسید بیچاره بود.
کوکی فکش را به هم فشرد و پوزخند زد.
تهیونگ ادامه داد:ترسیده و کنجکاو بودی...گرسنه هم بودی، ولی بیچاره نبودی...حداقل الان میدونم.
این حرف برای کوکی جدید بود.برای کسی که در تمام عمرش به خودش همین کلمه را نسبت داده بود.
با نگاهی سوالی به او زل زد.
تهیونگ لبخند کوچکی زد و گفت:فکر نمیکنم کسی که اینطوری سر هیونگش داد بزنه و غرغر کنه،بیچاره باشه.
کوکی همزمان هم اخم کرد و هم خندید.بعد هم غر زد:من سرت داد نزدم!
_ولی غر زدی! حتی الان هم داری غر میزنی.
مغز کوکی گفت:و تو هم الان داری لبخند میزنی...
اما کوکی مانع به زبان آوردن این جمله شد.کلمات را تغییر داد و در عوض گفت:تهیونگ...من متاسفم... نمیخواستم اینطوری حرف بزنم.من با ادب تر از این حرفام!
تهیونگ با لحن با مزه ای گفت:واقعا؟من که تا حالا همچین چیزی ندیدم!
کوکی حق به جانب گفت:من خیلی مبادی آدابم! ولی تو...همیشه اون روی بی ادبم رو بالا میاری.اونم وقتی که به هیچکدوم از سوال هام جواب درست و حسابی نمیدی.
تهیونگ گفت:میتونیم یه کاری کنیم...
_چیکار؟
_تو یک سوال از من میپرسی و من یک سوال از تو.هر دوتامون باید با صداقت بهش جواب بدیم.البته باید بگم که سوال نباید خصوصی باشه.
_خصوصی؟
_مثلا اینکه من کجا دوش میگیرم...
کوکی سرخ شد و گفت:تهیونگ! احمق که نیستم!میدونم این به من ربطی نداره.
تهیونگ سر تکان داد و گفت:خب؟نظرت چیه؟...اجازه میدم تو اول بپرسی.
کوکی به فکر فرو رفت و همزمان با آرامش به خوردن غذایش پرداخت.باید سوالی میپرسید که خصوصی نباشد.احمقانه نباشد.درست و حسابی باشد و در عین حال زیاد کوکی را فضول جلوه ندهد.میلیون ها سوال را در ذهنش ردیف کرد اما در انتخاب کردن شکست خورد.انتخاب سختی پیش رو داشت...پس به طور تصادفی یکی از سوالات را به زبان آورد:چرا انقدر شکلات داغ میخوری؟
تهیونگ ابرو هایش را بالا برد و گفت:سوالت اینه؟
کوکی هم کمی با خاطر این سوال دودل بود اما حق به جانب گفت:آره...
تهیونگ با لحنی خنثی گفت:دلیلش...هم والدم بود. هیوتسو. اون عاشق شکلات داغ بود اما من نه.بالاخره انقدر شکلات داغ خورد و منو وسوسه کرد که منم هوس کردم یبار امتحانش کنم.ولی اعتیاد آور بود.الانم که میبینی دیگه...
کوکی با بهت گفت:هم والدت؟ مگه تو هم والد داری؟ الان کجاست؟
تهیونگ سرش را به علامت مخلفت تکان داد و گفت:یک سوالت تموم شد.اینطور فکر نمیکنی؟
کوکی چانه اش را جمع کرد و با اخم گفت:درسته...نوبت توئه.
و به این فکر کرد که ای کاش سوال مهم تری میپرسید.تا الان که ضرر کرده بود.
تهیونگ اصلا برای جواب گرفتن از کوکی به معامله احتیاج نداشت.فقط لازم بود قبل از پرسیدن سوالش،یک بار با لحن مخصوصش میگفت کوکی!
آنوقت مغز  کوکی به طور اتوماتیک جوابش را میداد.
تهیونگ به عقب تکیه زد و گفت:این یعنی چی؟
سپس چشم هایش را بست،با اخم کوچکی آرام به گیجگاهش ضربه زد و زیر لب هیس کشیده ای گفت.
کوکی خشکش زد.طبیعتا باید خنده اش میگرفت...چون تهیونگ ادای اورا درآورده بود.
اما در عوض فقط سرش را پایین انداخت و با بغض به دست هایش خیره شد.طبیعی بود که دلش نمیخواست تهیونگ درگیری ذهنی اش را به رویش بیاورد.هرچند که آنرا دیده باشد.
تهیونگ متوجه تغییر حالت او شد.فکرش را هم نمیکرد که این سوال او را  ناراحت کند.به کوکی که سرش را پایین انداخته و حرفی نمیزد نگاه کرد و از سوالش پشیمان شد.
خواست آنرا پس بگیرد.پس سرش را به طرف او خم کرد و گفت:کوکی؟
کوکی به حرف آمد و گفت:بهت که گفتم.باید خوشحال باشی که مغزت مثل من کار نمیکنه.من درگیری ذهنی زیادی دارم و اگه جلوشون رو نگیرم دیوونه ام میکنن.میدونم احمقانه اس ولی بعضی وقتا برای اینکه صدای مغزمو ساکت کنم مجبور میشم این کارو انجام بدم.درسته که مشاورم تسانگ معتقد بود اگه این کار برای آروم کردن خودم باشه مشکلی نداره...ولی خب...ممکنه بعضیا،مثل تو،فکر کنن من دیوونه ای چیزی ام.
تهیونگ بلافاصله گفت:تو دیوونه نیستی!
کوکی پوزخند زد و گفت:از کجا میدونی؟
_من آدمای دیوونه رو دیدم...اونا نمیتونن از ارتباط چشمی افراد درصد بگیرن.
کوکی بر خلاف میلش لبخند زد.تهیونگ ادامه داد:اگه دیوونه هم باشی...از همه شون باهوش تری.
_تو.. تو فکر میکنی من باهوشم؟
تهیونگ خیلی مختصر گفت:آره.
و کوکی درست نفهمید که دلش ضعف رفت یا مغزش...
اما هرچه که بود وادارش کرد بگوید:ممنون...منم فکر میکنم تو شجاعی.
تهیونگ پوزخند زد.سپس لب هایش را مرطوب کرد و آرام پرسید:سوالم...ناراحتت کرد؟
_باید باهات صادق باشم؟
_بدون شک!
کوکی شانه ای بالا انداخت و گفت:آره.
تهیونگ به عقب تکیه کرد و خیلی خنثی گفت:مشکلی نیست...!
تا کوکی خواست به خاطر بیخیالی او دلخور شود تهیونگ ادامه داد:چون میدونم چجوری میشه خوشحالت کرد.
و قبل از اینکه کوکی فرصت کند حرفی بزند از جایش بلند شد و غیبش زد.کوکی هم زیاد به دنبال او نگشت.درعوض تمرکز کرد وبه فهرست عوامل شاد کننده اش فکر کرد.
در صدر آنها گرفتن حقوقش بود.اما مطمئنا تهیونگ قصد نداشت به او حقوق بدهد.
بعد از آن هم دوری از بن شیل بود که در این مورد هم کاری از تهیونگ ساخته نبود.
هنوز در حال کنکاش در اعماق ذهنش بود که ناگهان ظرف پایه دار بزرگی،پر از بستنی میوه ای روبرویش قرار گرفت.
با تعجب به بالای سرش نگاه کرد و چشمش به تهیونگ افتاد که دست به سینه برای پیشخدمت رستوران که آورنده ی بستنی بود سر تکان داد.
نگاهش را به بستنی رنگارنگ و اشتها برانگیز روبرویش داد.این دیگر نهایت همه ی غافلگیری های تهیونگ بود!
اگر آدمی عادی در مکانی عادی بود،حتما میپرید و بغل محکمی به تهیونگ هدیه میکرد...اما نه او عادی بود،نه مکانش و نه رابطه اش با تهیونگ آنقدر صمیمی...پس ظرف را جلو کشید و بزرگترین لبخند خرگوشی ممکن را به او تحویل داد.
تهیونگ نتوانست مقاومت کند...لبخند زد و گفت:میدونستم!
کوکی قاشق را برداشت و حق به جانب به تهیونگ که در حال نشستن بود گفت:با بستنی؟؟؟مگه من بچه ام که با همچین چیزی خوشحال شم؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:نه فقط بستنی...فقط کافیه خوراکی خوشمزه ای باشه...به همین آسونی!
دوماه تمام طول کشید تا اینکه جیسو فهمید میتواند تمام خستگی و ناراحتی کوکی را با بسته ای اسنک یا هر هله هوله ی دیگری از بین ببرد.روش کم خرجی بود و کوکی را دوباره مثل اولش سرپا میکرد.
کوکی با خوردن اولین قاشق از دسر خوشمزه اش تقریبا بیهوش شد.همانطور که قاشق را داخل دهانش نگه داشته بود سرش را روی میز گذاشت و مشتش را آرام به میز کوبید.بعد هم صاف نشست و درحالی که تقریبا گریه میکرد قاشق را از دهانش بیرون کشید و نالید:خیلییییی خوبه...😭تا حالا همچین چیزی نخورده بودم...
تهیونگ ابروهایش را بالا برد و گفت:چرا اینطوری میکنی؟آروم باش!
کوکی همانطور که مراقب بود خودش را خفه نکند،خندید و روی دسرش متمرکز شد.
بعد از چند دقیقه تهیونگ گفت:برام یک سوالی پیش اومد...ولی ممکنه ناراحتت کنه.
کوکی بستنی اش را قورت داد و گفت:بعید میدونم الان ناراحت بشم...بپرس...
_تو...گفتی که سعی میکنی صدای مغزت رو ساکت کنی.یعنی...تو و مغزت یه جورایی با همدیگه درگیری دارین؟
کوکی با آرامش حاصل از بستنی توضیح داد:نه! ببین...ما "یه جورایی" با هم درگیری نداریم.ما "کاملا و به معنای واقعی کلمه" با هم درگیریم.تقریبا دوتا شخصیت مجزا داریم.
_منظورت اینه که...باهم دیگه اختلاف دارین؟
کوکی از احمقانه بودن حرف هایش مطمئن بود.اما تصمیم گرفت حقیقت را به زبان بیاورد.
گفت:تقریبا...اون معمولا سریع واکنش نشون میده.زود عصبانی یا احساساتی میشه.واکنش های کنترل نشده ای داره و من مجبور میشم اینجور مواقع کنترلش کنم.و باور کن...این سخت ترین کار دنیاست.وقتی هم که بیش از حد فعالیت میکنه باید آرومش کنم.
_با آرامبخش؟
_اغلب اوقات...ولی بعضی وقتا باید از راه های دیگه استفاده کنم که حالا چندتاییشون رو میدونی.
کوکی حدس میزد تهیونگ به او بخندد یا حداقل مانند بقیه با او رفتار کند اما او خیلی جدی به حرف هایش گوش کرد و بعد هم پرسید:مثلا...آخرین باری که باهم اختلاف نظر داشتین کی بود؟
کوکی قبل از اینکه فرصت بررسی جوابش را داشته باشد گفت:همین چند دقیقه پیش.برای انتخاب غذا!
_واقعا؟مغزت غذای دیگه ای دوست داشت؟
کوکی ریز خندید وگفت:من معتقد بودم که باید غذای جدیدی رو امتحان کنم ولی...مغزم همون غذایی که روز اول و دیروز خوردم رو دوست داشت.
تهیونگ طوری که انگار واقعا به موضوع علاقه مند باشد گفت:غذای دیروز؟همون پیراشکی ها؟چرا؟
حالا وقتش بود که کوکی دهانش را محکم ببندد.درگیری ذهنی جدیدی اتفاق افتاد.دلیل مغزش این بود که اگر غذای دیروز را سفارش میداد...احتمال این بود که تهیونگ دوباره برایش پیراشکی بپیچد.
تلاش کرد مقابل تهیونگ با مغزش درگیر نشود.لبخند کوتاهی زد و گفت:چون فکر میکنه خوشمزه اس...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now