"part 42"

2.1K 621 629
                                    

سلام💜
پارت قبل ته به صورت کاملا انتحاری کوکیو لخت تو حموم ول کرد رفت رو کاناپه بخوابه...(لازم میدونم یادآوری کنم که کوک لباس زیرش تنش بود😇✨)
و کوکم رفت گریه کرد😑
این پارت هنوزم اتفاقات همون شبه...
باشد که ناسزاهایی که به نویسنده ی قشنگتون دادین رو پس بگیرین...
ووتم بدین.
کامنتارو هم بترکونین.
شبا قبل خواب مسواک بزنین.
خایله خب...
بریم برای خوندن😉

__________________________

روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.
میخواست خود را مجاب کند حالا که خوابش نمیبرد دوباره به خواب مصنوعی روی بیاورد،اما هر قدر هم که تلاش کرد نتوانست خودش را قانع کند.

به پهلو چرخید و دستش را آرام روی قسمت های خالی کاناپه کشید.
به طور وحشتناکی در طی همان چند ساعت به حضور کوکی عادت کرده بود و حالا جای خالی او روی کاناپه به او دهن کجی میکرد.
کاناپه هنوز بوی اورا میداد...هنگامی که تازه از حمام برگشته بود.
از خودش حرصش گرفت.
چطور تنها خوابیدن روی آن کاناپه ی سرد را به گرمای بدن کوکی و شنیدن صدای قلبش ترجیح داده بود؟
نه!
نمیتوانست آنقدر بی تفاوت باشد!
سرجایش نشست و با کلافگی موهایش را به هم ریخت.
با خودش کلنجار رفت...اما در نهایت پوفی کرد و از جایش بلند شد و همانطور که به سمت راه پله میرفت حرف هایی که باید میگفت را تمرین کرد.

وارد اتاق شد و وقتی که متوجه شد کوکی خوابیده است قلبش کمی آرام گرفت.
پوزخند زد و گفت:خوبه!حداقل یکی اینجا برای خوابیدن به کسی احتیاج نداره.
بی سر و صدا به طرف او رفت و از اینکه کوکی دائما خودش را در معرض سرماخوردگی قرار میداد حرصش گرفت.
پس ملافه ی سفید رنگ را تا شانه های او بالا کشید و خودش هم روبروی صورت کوکی روی زمین نشست و به این فکر کرد که او چقدر بامزه میخوابد.
برای مدل خوابیدن او اسم انتخاب کرد:
"خوابیدن بغلی"
به این معنی که او طوری میخوابید که تهیونگ را وسوسه میکرد اورا بغل کند.
مثل یک خرگوش کوچک بغلی!
لبخند زد و خیلی آرام موهای سیاه او را به هم زد.
زمزمه کرد:چرا نذاشتی موهاتو خشک کنم؟بدت اومد؟...ولی من که خوشم میومد...

انگشت هایش را از روی موهایش،به روی گونه هایش حرکت داد و پوست لطیفش را نوازش کرد.
انگشت شستش را خیلی آرام روی زخم گوشه ی لبش کشید و عصبانی شد...اما از دست خودش!
او واقعا لب کوکی را زخمی کرده بود؟؟؟
خجالت آور بود!
چطور نتوانسته بود بفهمد لب های کوکی برای زخمی شدن ساخته نشده اند؟

انگشتش را حرکت داد و مسیر حرکتش را با چشم دنبال کرد.
نفسش را حبس کرد و انگشتش را روی لب بالایی باریک و خوش حالت کوکی کشید...
سپس آنرا به لب پایینی او منتقل کرد.
لب پایینی او به وضوح بزرگتر و واضح تر از لب بالایی اش بود و درنور مهتاب به خاطر رطوبتش با رنگ صورتی بچگانه ای برق میزد و تهیونگ زمانی را تصور کرد که کوکی لب پایینی اش را میجوید و خبر نداشت که بعد از آن لب هایش چقدر صورتی تر میشوند.

twelfth dimensionKde žijí příběhy. Začni objevovat