"part 63"

1.8K 514 1K
                                    

رابط را زیر و رو کرد؛ با نگرانی رو به جیمین کرد و گفت: به هیچکدوم از پیامام جواب نداده هنوز... عجیب نیست؟
جیمین پرسید:خب...نمیدونم! شاید سرش شلوغه آخرین بار کی باهم حرف زدین؟
کوکی شانه بالا انداخت و گفت: دیشب...قبل از اینکه بخوابم باهاش حرف زدم.

جیمین ابرو بالا انداخت و گفت:هنوز یک روزم نشده که از آخرین صحبتتون گذشته جانگ کوک! الکی خودتو نگران نکن.
کوکی پوفی کرد و رابط را روی پیشخوان گذاشت. تکه ای از کیک پرتقالی اش که حکم عصرانه داشت را جدا کرد و شروع به جویدن کرد. اما ذره ای هم از مزه ی آن متوجه نشد.
حواسش بیش از حد متوجه تهیونگ بود.
جیمین او را از افکارش بیرون کشید و گفت: خب...حالا میخای برای برگشتنش چیکار کنی؟
کوکی لبخند کوچکی زد و گفت: بهش قول دادم دوباره براش کیک شکلاتی درست کنم.
جیمین هم متقابلا لبخند زد و گفت: کیک شکلاتی؟ عالیه...آخ چقدر خوب میشد اگه لی هیونم هنوز اینجا بود و میومد تا باهم کیک بپزیم.

کوکی از یادآوری دفعه قبل اخم ظریفی کرد و گفت:آره...چقد خوب میشد اگه اونم بود!
و توجهش را دوباره به کیک مقابلش داد.
این کوکیِ کم حرف و دلتنگ به طور عجیبی موجب حرص خوردن جیمین میشد و باعث میشد در اعماق قلبش به این رابطه ی رومانتیک و حال به هم زن بینشان فحش بدهد. علی رغم اینکه واقعا به رنگ احساسات بین آن دو علاقه داشت، به شدت حوصله اش از لوس بازی هایشان سر میرفت.

در همین افکار بود که صدای اعلان رابط هردویشان را از جا پراند. کوکی در عرض یک صدم ثانیه رابط را برداشت، آنرا روشن کرد و به دنبال پیام تهیونگ گشت.
تهیونگ پیام هایی که کوکی فرستاده را دیده بود...اما به تمام آنها، فقط در یک پیام کوتاه پاسخ داده بود: سرم خیلی شلوغه. فردا بعدازطهر میرسم. نفس راحتی کشید و به عقب تکیه کرد.
جیمین با ناباوری گفت: اون الان رسما تمام دلواپسی های تو رو نادیده گرفت و به همشون با یک جمله ی کوتاه جواب داد. نباید الان ناراحت یا همچین چیزی باشی؟
کوکی گفت: سرش شلوغه. منم بچه نیستم. اصلا بهتر! تا فردا بعدازظهر دیگه نه بهش پیام میدم و نه تماس میگیرم. اینجوری هم بیشتر دلش برام تنگ میشه و هم من مزاحم کارش نمیشم. خوبه؟
جیمین شانه بالا انداخت و گفت:به من چه اصلا!! از همون اولم هیچکدومتون رو درک نمیکردم.

********************

کوکی واقعا به حرفی که زده بود عمل کرد. پیام ندادن و تماس نگرفتن با تهیونگ حتی از تحمل سردردهایش هم سخت تر بود، اما آنرا به جان خرید و ذره ای هم بابت بی توجهی تهیونگ دلخور نشد. بیشتر از اینکه ناراحت باشد، فقط دلتنگ او بود.
دلتنگ او و خوابیدنشان.
مخصوصا در این وضعیت که به بی خوابی وحشتناکی مبتلا شده بود و هر مکانی برای خوابیدن جز آغوش او، برایش غیرقابل تحمل بود. پس مانند بهترین کارآموز دنیا، علی رغم تمام احساساتش، رابط را کنار گذاشت و تمام شب را روی لبه ی سرد و سنگی اتاق تهیونگ نشست و آنقدر به ستاره ی مشترکشان زل زد که چشم هایش به سوزش افتادند.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now