"part 22"

2.3K 608 230
                                    

سرش را روی میز گذاشت و با بیحالی به ظرف دست نخورده ی غذایش زل زد.با صدای خسته و گرفته ای خطاب به جیمین که لبخند به لب روبرویش نشسته بود گفت:جیمین...یک لیوان مسکن بهم بده.
جیمین خندید و گفت:جانگ کوک...به سرت ضربه خورده؟بهت گفتم ما اصلا نوشیدنی مسکن نداریم.
کوکی سرش را از روی میز برداشت،با مظلومیت در چشم های جیمین زل زد و گفت:پس آرام بخش بهم بده.
جیمین ظرف غذارا به طرف کوکی هل داد و گفت:همونی که خوردی کافیه...الان باید غذا بخوری.
کوکی چانه اش را جمع کرد و سعی کرد بدون ناله کردن،دستش را حرکت بدهد.یک قاشق برنج در دهانش گذاشت و غر زد:یونگی پست فطرت! منو له و لورده اینجا ول کرد رفت.اصلا براش مهم نبود که حالم خوبه یا نه. جیمین شانه ی کوکی که درد هم میکرد را نوازش کرد و گفت:در عوض با این تمرینا حسابی توی مبارزه حرفه ای میشی.
کوکی پوزخند زد و با دهان پر گفت:آره...البته اگه زنده بمونم.یونگی منو میکشه.فکر کنم هنوز به خاطر اینکه هوسوک رو از خوردن مسهل نجات دادم ازم دلخوره.
جیمین طبق معمول فقط خندید.کوکی بعد از خوردن لقمه ی بعدی اش دوباره غر زد:تهیونگ پست فطرت!منو با خودش نبرد!الانم که هنوز پیام نداده...حتما فراموشم کرده.ازش بعید نیست که تا آخر عمرم منو به یونگی بسپره.
جیمین خواست دلداری بدهد پس گفت:نه...این حرفو نزن!مسلما یونگی اینو قبول نمیکنه!
کوکی پوزخند زد و لقمه ی دیگری برداشت.
مغزش آرام گفت:دلم برای تهیونگ تنگ شد.
کوکی دست از جویدن برداشت و سرش را بچگانه به علامت تایید تکان داد.
جیمین با لبخند بزرگی پرسید:دلت برای تهیونگ تنگ نشده؟ کوکی پوفی کرد و حق به جانب گفت:چرا باید دلم براش تنگ بشه؟؟؟
جیمین کمی ناامید شد.کوکی غذایش را به اتمام رساند.جیمین حق داشت برای غذا خوردنش اصرار کند چون واقعا حالش را بهتر کرده بود.
پس از جایش بلند شد و خودش مشغول شستن ظرفش شد.
چیزی را بیاد آورد.چون کس دیگری جز آن دو در کافه نبود، راحت شروع به حرف زدن کرد:راستی...جیمین!تو هنوز باید یه چیزی رو برام توضیح بدی.
جیمین کنار کوکی روی پیشخوان نشست و گفت:واقعا؟ چی؟
کوکی از شستن ظرفش دست کشید،خیلی جدی رو به جیمین کرد و گفت:ازت میخوام بهم بگی که...تهیونگ چه کسی رو توی زندگیش از دست داده.
جیمین واقعا جا خورد.لبش را گزید و من و من کنان گفت:ببین جانگ کوک...من...من نمیدونم که...
کوکی حرفش را قطع کرد و گفت:من دارم با تهیونگ زندگی میکنم و نمیدونم این قضیه قراره چقدر طول بکشه.علاوه بر اون...تو تا حدودی قضیه رو برام تعریف کردی.من باید بدونم چه اتفاقی افتاده.شاید بتونم کمک کنم...آخه الان تنها کسی که بیشترین برخورد رو با تهیونگ داره منم.پس بهتره منم اینو بدونم.خواهش میکنم...
جیمین با دودلی به کوکی نگاه کرد.
پوفی کرد و سرش را پایین انداخت.
پس از مدتی فکر کردن،آرام شروع به صحبت کرد:تهیونگ مورد اعتماد ترین فرمانده ی نامجونه...پس از امتیازات خاصی برخورداره.شاید اینجوری به نظر نرسه اما اون بین سرباز ها خیلی محبوبه...و خب...همین ها هم باعث شدن که دشمنان زیادی داشته باشه.
جیمین اخم کرد،انگار در حال یادآوری خاطره ی ناخوشایندی بود.سپس با لحن آرام قبلی اش ادامه داد: پارسال...به قصد کشتن تهیونگ،به خونه اش حمله کردن،اونم بلافاصله بعد از اینکه به سمت مسئول بازرسی مناطق آزاد رسید و اولین ماموریتش رو انجام داد.البته هیچکس نفهمید اون آدما،چه کسایی بودن و از طرف کی فرستاده شده بودن.خوشبختانه تهیونگ اون موقع روز توی خونه اش نبود...اما کس دیگه ای اونجا حضور داشت و مهاجم ها، هم برای اینکه دست خالی برنگردن و هم به تهیونگ هشدار داده باشن،به جای تهیونگ...اون فرد رو به قتل رسوندن.
کوکی با عجله پرسید:اون کی بود؟
جیمین به انگشت های دستش خیره شد و با ناراحتی گفت:کسی که از اول زندگی تهیونگ همراهش بود و باهاش توی همون خونه زندگی میکرد...اونا هم والدش رو به قتل رسوندن.
کوکی خشکش زد.با ناباوری زمزمه کرد:هم والدش؟...هیوتسو؟
جیمین با تعجب گفت:اسمشو از کجا میدونی؟
_تهیونگ بهم گفت...اما غیر از اسمش چیز دیگه ای نمیدونم...اوه خدای من!عزیز ترین فرد زندگیش،هم والدش...کشته شده! این وحشتناکه!
جیمین با سر تایید کرد و حرفی نزد.
هیوتسو...کسی که علت اعتیاد تهیونگ به شکلات داغ بود،کسی که علی رغم میل تهیونگ،حالا جای خالی اش با حضور کوکی پر شده بود...یا شاید هم پر نشده بود.
کسی که کوکی امید داشت با او آشنا شود و درباره ی تهیونگ از او بپرسد...دیگر زنده نبود؟
حضور کوکی تا چه اندازه میتوانست برای تهیونگ آزار دهنده باشد.آن هم وقتی در خانه ای قدم میزد که تمام آن،حکم خاطرات را برای تهیونگ داشت و او چقدر با صبر و تحمل با کوکی برخورد کرده بود.
دستش را بین موهایش فرو برد و گفت:جیمین...من فکر میکنم...فکر میکنم باید محل اقامتم رو عوض کنم. جیمین با تعجب پرسید:چرا همچین فکری میکنی؟
_من...دارم تهیونگ رو اذیت میکنم!من نباید توی اون خونه باشم...توی خونه ای که پارسال هم والدش رو از دست داده.
جیمین سرش را به علامت مخالفت تکان داد و گفت:نه...داری اشتباه میکنی.برعکس،حضور تو توی خونه ای که تهیونگ اون رو یک سال تمام خالی و ساکت نگه داشته خیلی هم میتونه موثر باشه.اون باید از تنهایی در بیاد.هرچند که خودش نخواد.
کوکی متوجه حرف های جیمین نشد.پرسید:یعنی...من باید چیکار کنم؟
جیمین آرام خندید و گفت:هیچکار!فقط همینطوری ادامه بده.انگار از هیچی خبر نداری.
_ولی وانمود کردن کار سختیه...
_خودت اصرار کردی که بدونی.حالا هم ازت میخوام به جای اینکه ازش انرژی بگیری...بهش روحیه بدی.
کوکی سرش را به علامت تایید تکان داد و تا خواست حرفی بزند صدای اعلان رابط به گوش رسید.کوکی از جا پرید و گفت:این چی بود؟
جیمین با سر به پاکت کوکی اشاره کرد و گفت:گمونم صدا از رابط بود.فکر کنم برات پیام اومده.
کوکی هول شد.رابط را با عجله از پاکت بیرون کشید و گفت:حالا چیکار کنم؟؟؟
جیمین با لحن متعجبی گفت:بهت یاد دادم چطور باهاش کار کنی که!
کوکی نالید:نه...منظورم این نیست.باید به تهیونگ چی بگم؟وای خدا!...استرس گرفتم!
واقعا هم استرس داشت.انگار تهیونگ خبر داشت که او همین چند لحظه پیش در حال فضولی در گذشته اش بوده و حالا میخواهد انتقام بگیرد.
جیمین شانه ی کوکی را گرفت و گفت:آروم باش!اینطوری قراره عادی برخورد کنی؟؟؟
کوکی نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود.با انگشت اشاره اش دوبار روی صفحه ی رابط زدو صفحه روشن شد.پیام تهیونگ در زیر اسمش به نمایش در آمد.
فرمانده کیم تهیونگ:
> من رسیدم.
کوکی با عجله از روبروی جیمین بلند شد و در دورترین نقطه از او،پشت میزی در انتهای کافه نشست تا چشم جیمین به پیام ها نیفتد.بعد هم آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد...
جناب جئون جانگ کوک:
> اونجا چه خبره؟
و پاسخ آن پس از کمتر از چند ثانیه...
> آره خوبم.ممنون که پرسیدی...اوضاع بهتر از چیزیه که فکر میکردم.
کوکی با حرص چشم چرخاند و تایپ کرد...
> خیلی دقیق گفتی!مراقب باش اسرار نظامی رو فاش نکنی.

twelfth dimensionOnde histórias criam vida. Descubra agora