"part 24"

2K 583 170
                                    

چیزایی که آخر پارت نوشتم رو حتما بخونین...
ممنون💜
بریم برای  پارت بیست و چهارم که قراره حسابی هیجان انگیز باشه😉
_____________________

هر قدر هم که سعی کرد یونگی را مجاب کند که حداقل به خاطر آزمایش سختی که پیش رو دارد،کمی به او آسان بگیرد نتیجه ای نداشت.
فقط یونگی غر زد که تا بحال چنین کارآموز لوسی مثل او ندیده است و دوباره به او یادآور شد که از تهیونگ توقع نداشته که چنین کارآموزی انتخاب کند...آن هم با آن وسواس و حساسیتی که داشت.
اما یونگی در پایان تمرین نهایت دلسوزی را به خرج داد و کوکی را تا خانه همراهی کرد تا مطمئن شود در نیمه ی راه نمی میرد.
و در نهایت کوکی با بدنی که در طول این سه روز کاملا له و لورده شده بود خودش را روی زمین،وسط پذیرایی خانه ولو کرد تا استراحت کند.
بدتر از همه ی اینها،این بود که تا آزمایشش فقط دو ساعت وقت داشت تا استراحت کند.بعد از آن هم یونگی دوباره می آمد که او را تا سازمان خدمات فناوری پاک همراهی کند.
آنطور که اطلاع داشت جین و یونگی و یک پزشک و دو پرستار،تنها کسانی بودند که بر آزمایش او نظارت داشتند.نتیجه ی کار بعد از آزمایش در اختیار نامجون قرار میگرفت.
به خودش یادآوری کرد که تهیونگ هم قرار است در جریان آزمایش باشد،پس رابط را روی پیشخوان گذاشت تا فراموشش نکند.
دعا میکرد آزمایشش خجالت آور نباشد...موفق یا ناموفق بودنش مهم نبود.

دوساعت استراحتش با چند دقیقه دراز کشیدن و یک تعویض لباس به اتمام رسید و یونگی با وقت شناسی عجیبی خودش را به در خانه رساند و در زد.قلب کوکی با شنیدن صدای در به تپش افتاد.
در را باز کرد و با یونگی روبرو شد که در نهایت بیخیالی در حال تمیز کردن کفش هایش با پشت شلوارش بود.
کوکی اورا از کار مهمی که انجام میداد متوقف کرد وگفت:بریم؟
یونگی به کوکی نگاه کرد و با کمی تعجب گفت:حالت خوبه؟
کوکی از خانه بیرون آمد،در را بست و گفت:آره...یعنی بد نیستم.چطور مگه؟
یونگی شانه بالا انداخت،به راه افتاد و گفت:رنگت خیلی پریده.انگار دارم میبرمت کشتارگاه!
کوکی عرق پیشانی اش را پاک کرد وگفت:آره خب...یکم ترسیدم.
_لازم نیست بترسی.تا جایی که من میدونم قرار نیست آسیب فیزیکی ببینی.
کوکی نگران تر شد.پرسید:آسیب روانی چی؟
_اونو نمیدونم.بستگی به خودت داره...ولی به احتمال زیاد تو با این روحیه ی لطیفت قراره حسابی آسیب روانی ببینی.
کوکی پوفی کرد و ترجیح داد دیگر در این مورد با یونگی حرف نزند.در دلداری دادن از فرمانده اش هم بدتر بود.پس سکوتش را تا زمانی که به سازمان رسیدند حفظ کرد.در آنجا هم غیر صحبت های عادی با جین و پرسش هایی مثل کجا باید دراز بکشم؟ چیز دیگری به زبان نیاورد.
در اتاقی سفید و روشن روی تخت یک نفره ی وسط اتاق نشست و اطرافش را بررسی کرد.
تیغه ای شیشه ای اتاق را به دو قسمت تقسیم کرده بود.
یک قسمت،که کوکی در آن حضور داشت،مکانی تقریبا خالی بود که تخت سفیدی در وسط آن قرار گرفته و کابل های سفید و نازکی از سقف و دیوار پشت تخت بیرون آمده بودند و کوکی ابدا نمیخواست به کاربرد آنها فکر کند.
اما در پشت دیوار شیشه ای،میز سفید رنگی به همراه نمایشگر های شفاف و آبی رنگ قرار داشت.مکانی که پزشک و پرستارها در آن حضور داشتند و از پشت شیشه و اطلاعات روی نمایشگر ها وضعیت او را چک میکردند.
یونگی و جین هم در اتاقک کوچکی،شبیه به اتاق انتظار،از نمایشگر بزرگ دیگری روند آزمایش را تماشا میکردند.
آنقدر تحت نظارت بودن کوکی را عصبی میکرد،اما با این وجود پس از کلی سر و کله زدن با پزشکش،اورا راضی کرد که میز کوچکی را به کنار تختش منتقل کند تا رابط را روی آن بگذارد.
پس در حالی که پزشک هنوز هم راضی به نظر نمیرسید کوکی روبروی میز کوچک که در فاصله ی مناسبی از تختش قرار داشت نشست و با استرس،با تهیونگ تماس گرفت.
نگران بود که او نتواند به تماس پاسخ دهد،اما نگرانی اش بی مورد بود.چون هنوز دوثانیه هم نگذشته بود که تهیونگ به تماس پاسخ داد و کوکی نفس راحتی کشید.
تهیونگ بازهم پشت میز مطالعه اش نشسته بود.
کوکی دست هایش را پشتش پنهان کرد تا لرزششان به چشم نیاید.بعد هم به زور لبخند زد و گفت:سلام... چه زود جواب دادی.منتظر بودی انگار!
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:آره خب.منتظر بودم...
هنوز خواست حال کوکی را بپرسد که پزشک وارد اتاق شد و دیگر به آنها اجازه ی مکالمه نداد.
بعد از سلام مختصری به تهیونگ،کوکی را به طرف تخت فرستاد و گفت که روی آن دراز بکشد.سپس به او تذکر داد که قبل از آن،حتما پیراهنش را دربیاورد. بعد هم خودش مشغول راه اندازی دستگاه ها شد.
کوکی دستش را روی دکمه هایش گذاشت وگفت:لباسم؟چرا باید لباسم رو دربیارم؟
دکتر با اخم کوچکی گفت:برای اینکه لازمه!
مشکل این نبود که پزشک،دو پرستار،یونگی،جین و تهیونگ به او زل زده بودند...مشکل از بدنش نبود.
مشکل کبودی ها و زخم های بدنش بود.
با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد دانه دانه دکمه های پیراهن زرشکی رنگش را باز کرد و بدون اینکه نگاهش را به سمت تهیونگ یا دکتر بچرخاند،به آرامی پیراهن را از تنش خارج کرد،خیلی مرتب آنرا تا زد و پایین تخت گذاشت.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now