"part 16"

2.2K 582 175
                                    

پس از خوردن غذایی که بی شباهت به اسپاگتی نبود،بالاخره قبل از غروب آفتاب از رستوران بیرون آمدند و به خانه برگشنتد.کوکی به همراه پاکت لباسهایش که همه جا آنرا با خود حمل کرده بود به طبقه ی بالا رفت تا آنها را بشوید.تهیونگ هم در طول این مدت،به اتاقی که کوکی شب در آن میخوابید رفت تا لباسهای رسمی فرماندهی اش را بپوشد.هر دویشان باید هرچه زودتر برای رفتن به قصر آماده میشدند.کوکی لباسهای شسته شده اش را در سبد کوچکی گذاشت و وارد اتاق شد تا دوباره آنها را به نرده آویزان کند.
تهیونگ در حال بستن دکمه های کت زرشکی اش به روی پیراهن مشکی اش بود و کوکی زیر چشمی او را برانداز کرد.بعد از آویزان کردن لباسها،سبد به دست به طرف تهیونگ برگشت و گفت:من واقعا از این لباس خوشم میاد.
تهیونگ بدون اینکه به او نگاهی بیندازد گفت:ولی متاسفانه لباس دیگه ات این رنگی نیست.

کوکی چیزی نگفت.منظورش این نبود که چنین لباسی میخواهد و سعی هم نکرد به تهیونگ بفهماند منظورش این است که او با لباسهای فرماندهی،با ابهت تر و چشمگیر تر به نظر میرسد.
کوکی باید لباسهایش را میپوشید اما تهیونگ هنوز هم در اتاق ول میچرخید.
پس سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:خب دیگه! اگه کارت تموم شد برو بیرون منم باید لباسامو عوض کنم.
تهیونگ کمی با تعجب به کوکی زل زد اما بعد پوفی کرد و از اتاق بیرون رفت.کوکی هم با نهایت سرعتی که میتوانست لباسهایش را از توی کمد بیرون آورد و شروع کرد به پوشیدنشان.
شلوار سفید رسمی اش جیب نداشت به همین علت گردنبند سنگ کریستالس را به گردنش آویخت و پیراهنش را پوشید.بعد هم شلوار و کمربند.فکر میکرد که دیگر میتواند کمربندش را ببندد اما پس از شکست های مفتضحانه در تلاش برای بستن دکمه های آن،به این نتیجه رسبد که بی عرضه تر از این حرف هاست.پوفی کرد و خیلی آرام به سمت در خروجی اتاق رفت تا تهیونگ را پیدا کند.در را باز کرد و به بیرون سرک کشید.آماده بود تا تهیونگ را صدا کند اما با دیدن او که چند سانتی متر آن طرف تر از اتاق،به دیوار تکیه داده است و با پوزخند به او نگاه میکند جاخورد.
تهیونگ لب هایش را مرطوب کرد و بدون اینکه حرفی بزند دستش را به سمت کوکی دراز کرد.
کوکی لبخند خجالت زده ای زد و کمربند را در دست تهیونگ گذاشت و به داخل اتاق برگشت.تهیونگ هم بدون اینکه حرفی بزند،مثل دفعه ی قبل کمربند او را بست.بعد هم با همان سکوت اعصاب خرد کن از اتاق بیرون رفت و کوکی هم طبق معمول مجبور شد همانطور که به دنبال او میدوید کتش را بپوشد.

***************

وقتی که به محوطه ی اصلی قصر وارد شد به همان منظره ی قبلی روبرو شد...البته با دو تفاوت.
تفاوت اول گلدان زینتی و بزرگی بود که به تازگی در سمت چپ سکو قرار گرفته بود.
تفاوت دوم هم یونگی بود که در سکوت محوطه ی خالی در انتظار نامجون،ایستاده چرت میزد.
به محض اینکه تهیونگ و کوکی پایشان را به داخل محوطه گذاشتند،چرت یونگی هم پاره شد و به آن دو نگاه کرد.بعد هم به جای سلام،سوت کوتاهی کشید و به همان صدای خسته اش گفت:خوشتیپ شدی جانگ کوک!
کوکی هم سلام را فراموش کرد و با لبخند کمی سرجایش جابجا شد و گفت:ممنون...
تهیونگ بدون اینکه به مکالمه توجهی کند خطاب به یونگی گفت:نامجون کجاست؟
یونگی طوری برگشت و به او نگاه کرد که انگار تازه متوجه حضورش شده باشد.بعد هم گفت:سلام...تهیونگ!امممم...الان میاد...احتمالا از خواب بیدارش کردیم.
تهیونگ پرسید:تو چرا اینجایی؟
_من؟ آها! یه سری چیزا هست که باید بهش بگم.در مورد مرز غربی و سربازا و اینا!
قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزند در باز شد و جین و نامجون وارد محوطه شدند.اینبار از آن جمعیت اول خبری نبود و فقط دو خدمتکار آنها را همراهی میکردند.
کوکی ناخودآگاه صاف تر ایستاد اما یونگی و تهیونگ همان حالت بیخیال خودشان را حفظ کردند.
با خودش فکر کرد که نامجون باید کمی روی ادب کارکنانش و همینطور ابهت خودش کار کند.
نامجون با خوشرویی به هرسه شان سلام کرد.تهیونگ و یونگی پس از کلی زحمت،فقط کمی سرشان را در جواب تکان دادند اما کوکی به طور احمقانه ای جواب سلام او را داد و یکی از لبخند های چال دار نامجون را دریافت کرد.
نامجون رو به جین گفت:متعجبم که یک تعویض لباس،چقدر میتونه آدم رو عوض کنه!
جین لبخند زد و در تایید حرف نامجون گفت:آره...الان دیگه به اندازه ی قبل بی دست و پا و بی خاصیت به نظر نمیرسه!
کوکی لبخندی از سر حرص زد و گفت:آه...واقعا ممنون!
جین خندید و گفت:خواهش میکنم. و چشمکی حواله ی کوکی کرد.
کوکی هنوز درگیر چشمک جین بود که با صدای نامجون به خودش آمد:خب...تهیونگ...شروع کن.چه خبرا؟
و تهیونگ هم طوری که انگار در حال روخوانی از روی یک مجله باشد شروع کرد به نام بردن تک تک کارهایی که در این سه چهار روز انجام داده بود.وقتی که گفت خودش مسئولیت آموزش کوکی را به عهده گرفته،جین به معنای واقعی شاخ درآورد اما نامجون بهتر خودش را کنترل کرد و فقط کمی ابروهایش را بالا برد.
کوکی هم تمام مدت توضیحات تهیونگ را به تعرق و استرس پرداخت تا مبادا از مبارزه ی امروزشان حرفی زده شود.
اما وقتی صحبت های او بدون هیچ حاشیه ای به اتمام رسید،کوکی نفس راحتی کشید.
نامجون سر تکان داد و گفت:خوبه...به نظر میرسه به خوبی از پس وظایفت بر میای.
و تهیونگ در جواب فقط با نگاهی حاوی پیام"حالا میتونم برم خونه؟"به نامجون زل زد.
اما نامجون به مفهوم نگاه تهیونگ توجه نکرد،از جایش بلند شد و خطاب به کوکی و جین گفت:میخواین یه سری به باغ محوطه ی اصلی بزنیم؟
کوکی با پوزخند بزرگی به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ با پوزخندی بزرگتر گفت:نامجون میخواد تنها باهات صحبت کنه جانگ کوک.
جین وارد مکالمه شد و گفت:آره...زود باش جانگ کوک.مظره ی باغ توی شب فوق العاده است.
کوکی سرتکان داد و گفت:باشه...!
نامجون لبخندی زد و گفت:عالیه...پس...از این طرف.
و به طرف در اشاره کرد،اما تا پایش را از روی سکو پایین گذاشت به ستونی که گلدان رویش قرار داشت برخورد کرد و آنرا به زمین انداخت.
اما تهیونگ که از همه به آن نزدیک تر بود به سرعت جلو پرید و آنرا بین زمین و آسمان نگه داشت.بعد هم با احتیاط آنرا سرجایش برگرداند.
نامجون که دهانش از این سرعت عمل او باز مانده بود رو به جین کرد و غر زد:کی گفته که اینجا،جای مناسبی برای گلدون به این بزرگیه؟ ها؟
با این حرف،تمام مقاومت جین برای کنترل خنده اش درهم شکست.در حالی که صورتش از شدت خنده های شیشه پاک کنی اش،قرمز شده بود بریده بریده گفت:خودت گفتی نامجون...قسم میخورم!...دیروز خودت گفتی...
نامجون چانه اش را جمع کرد و به طرف سه نفر مقابلش برگشت.
یونگی ذره ای تلاش نکرد که لبخند بزرگش را جمع کند.تهیونگ به کفش هایش خیره شده بود و کوکی لوله کشی های هنرمندانه ی دیوار هارا تحسین میکرد.
نامجون با احتیاط از کنار گلدان گذشت و گفت:راه بیفتین...
جین در حالی که خودش را با دست باد میزد تا سرخی صورتش برطرف شود،با سر به کوکی اشاره کرد و هردویشان به سمت در خروجی محوطه به راه افتادند.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now