"part 55"

2.3K 581 602
                                    

اشتها نداشتن بعد از تمرین های سخت و خسته کننده واقعا پدیده ی عجیبی بود.
مخصوصا برای کوکی که همیشه در آمادگی کامل برای غذا خوردن به سر میبرد.

هردویشان از همان لحظه ای که بیدار شده بودند در سکوت عجیبی به برنامه ی هرروزه شان پرداختند.بدون اینکه شکایتی داشته باشند.
کوکی قاشق چوبی اش را در بین رشته های درهم پیچیده ی غذای جدیدش حرکت میداد و نگاهش را از تهیونگ میدزدید.
تهیونگ هم طوری به غذا زل زده بود که انگار نمیدانست دقیقا باید با آن چکار کند.

از نگاه کردن به او اجتناب میکرد تا ته مانده ی مقاومتش را حفظ کند و کوکی در فکر فرو رفته بود که چطور برنامه ی امشبش را برای او توضیح دهد.
چندین متن سخنرانی را با خودش مرور کرد تا اینکه بالاخره با لحن آرامی به حرف آمد و گفت:تهیونگ...

تهیونگ سرش را بالا آورد و با چهره ای خالی گفت:هوم؟
کوکی گفت:من...من تا حالا به همه ی دستور ها و درخواست هایی که داشتی عمل کردم.حتی اگه غیر منطقی بودن یا ناراحتم میکردن.
تهیونگ با تعجب به او خیره شد و به این فکر کرد که آیا کوکی در حال منت گذاشتن است؟

کوکی با انگشت هایش بازی کرد و گفت:میدونم که کارآموزتم و این وظیفه ی منه.ولی...تهیونگ من تاحالا کارآموز خوبی نبودم؟
تهیونگ پوزخند زد و گفت:چی میخوای بگی کوکی؟
کوکی با شک نگاهی به او انداخت و گفت:یه چیزی ازت میخوام...میخوام یه کاری رو به خاطر من انجام بدی.
تهیونگ یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:چه کاری؟
کوکی بچگانه سرتکان داد و گفت:نه...اول قول بده انجامش میدی.کار سختی نیست.

وقتی دودلی اورا دید به سرعت ادامه داد:خواهش میکنم...این اولین باریه که من چیزی ازت میخوام...لطفا!
تهیونگ پس از کمی فکر کردن پوفی کرد و گفت:باشه.انجامش میدم.
و کوکی با ذوق لبخند زد.

تهیونگ پرسید:حالا بگو چی میخوای؟
کوکی با نهایت مظلومیت به او خیره شد و گفت:امشب بیا بریم کافه ی جیمین.
تهیونگ پوزخند زد.به عقب تکیه زد و نگاهش را به بیرون دوخت.
کوکی با عجله گفت:لطفا!میخوام یک بار با تو برم اونجا...میریم،یه نوشیدنی میخوریم و سریع میایم بیرون.لازم نیست با کسی حرف بزنی.خب؟
تهیونگ با حرص گفت:چه فایده ای برای تو داره؟
کوکی بلافاصله گفت:رقصیدن من چه فایده ای برای تو داره؟
تهیونگ هم بدون تعلل گفت:رقصیدن تو قشنگه.
کوکی گفت:خب شاید به نظر من نوشیدنی خوردن تو،توی کافه ی جیمین قشنگه...بیخیال تهیونگ!درخواست من به اندازه ی تو غیر منطقی نیست.

تهیونگ با نگاه مشکوکی پرسید:دیشب کجا رفته بودی؟

لعنتی!واقعا به همین راحتی فهمید؟

کوکی شانه بالا انداخت و گفت:توی بازار مرکزی بودم.
تهیونگ پرسید:تا ساعت دو و نیم صبح؟
کوکی شانه بالا انداخت و با خونسردی ظاهری گفت:نه...تا اون ساعت بیرون قدم زدم.جدی میگم.یادته بهت قول دادم که دروغ نگم؟
تهیونگ در مشکوک ترین حالت اورا برانداز کرد و حرفی نزد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now