"part 104"

1.1K 364 652
                                    

آنچه گذشت:

بچه ها پارت پیش حضور مجدد حضرت مغز رو شاهد بودیم و یکم کاپل مغز و کوکی باهمدیگه گپ زدن و یادآوری خاطرات کردن تا کوکی مون که جدیدا خیلی ترسیده و بیچاره شده یکمی آرامش بگیره.
و فرداشم با یونا و سوبین و تسانگ رفتن نیروگاه برقی که بابای سوبینی کار میکنه تا محل مناسب از نظر انرژی رو برای انتقال کوکی پیدا کنن.
و یونا شی فرمودن که انقدری که از خوشگلی و خوبی تهیونگ میگی اگه من بودم فیت ولیعهد مربع عشقی تشکیل میدادیم.
پ.ن: آنچه گذشت های این پارتا خیلی مهم نیستن حالا... چون موضوعات زیاد پیوسته نیستن و هر پارت یه موضوع خاص رو شروع و تموم میکنیم... و تمرکز مطالب اغلب فعلا روی انتقال کوکیه.

بریم بخونیم ببینیم بقیه در کنار خود کوکی برای برگشت این کرکس عاشق چه تلاشی میکنن^^

_________________________

با عینک آفتابی گران‌قیمتش و پیراهن مشکی ساده‌ای که در هماهنگی با شلوار مشکی رنگش، روی تی‌شرت سفیدش پوشیده شده بود، به هر کسی شباهت داشت جز همان سوبین همیشگی.

بیشتر به پسر آخر رییس کمپانی‌ ای شباهت داشت که بر خلاف شغل خشک و رسمی پدرش، خوانندگی، مدلینگی و هر چیز بی‌ ربطی شبیه این را دنبال کرده بود و حالا سروکله‌اش در کافه‌ی اوکی (오크: بلوط)، کافه پدری یونا پیدا شده بود.

به سمت میز ثبت سفارش که مردی میانسال در پشت آن در حال تایپ رسید یکی از مشتریان بود رفت و بعد از تکیه دادن آرنج دست چپش به لبه‌ی میز، با لبخند جذابی گفت: سلام خسته نباشید.
مرد با دیدن سوبین، لبخند کوچکی زد، دست از تایپ کشید و گفت: بفرمایید. می‌خواید سفارش بدید؟
سوبین اما با همان لبخند حساب‌ شده به علامت منفی سر تکان داد و رک و پوست‌کنده گفت: نه. راستش اومدم دخترتون رو ببرم خرید!

و ابروهای مرد بالا پریدند و حس کرد حالا بهتر می‌تواند سر و قیافه مرتب و خاص پسر لبخند به لب مقابلش را برای خودش توجیه کند. به‌سرعت رسید را ثبت کرد و با لحن شکاکی رو به سوبین گفت: الان برمی‌گردم!
و پیشخوان و پسر روبروی آن را به حال خودشان رها کرد و پشت قفسه‌ ها و دکوراسیون اطراف پیشخوان ناپدید شد.
و بی‌خبر تر از همه یونا بود که در قسمت پخت تارت های فانتزی و کاپ کیک‌ های مخصوص کافه، توت‌فرنگی قطعه‌ قطعه می‌کرد و درباره خوب شستن آن‌ ها و اصول برش زدن بدون له کردنشان، به جان یکی از کارمندان تازه کار کافه غر می‌زد.

اما با ورود ناگهانی پدرش به محوطه کاری و صدا زده شدنش، سکوت بین یونا و دو نفر کارمند کافه جاری شد. چاقو و تخته برش را به سمت کارمند کم‌ تجربه‌ ی سمت چپش هل داد و همزمان با خشک کردن دست‌ هایش با پیش‌بند، به سمت پدرش چرخید و کلافه گفت: چی شده؟ باز روی میز بستنی ریختن؟ بابا حالم بهم خورد بس اون میزای کوفتی رو دستمال...
مرد حرفش را نصفه گذاشت و حق به جانب گفت: تو دوست‌ پسر پیدا کردی و چیزی به ما نگفتی؟ اونم از مشتری‌ های کافه؟
و نگاه هر دو کارمند داخل محوطه شیرینی‌پزی، با تعجب به سر و قیافه‌ی به‌ هم‌ ریخته، موهای پسرانه و شلخته و قیافه عجیب‌ و غریب یونا خیره شد.

twelfth dimensionOnde histórias criam vida. Descubra agora