"part 96"

1.1K 352 1K
                                    

آنچه در پارت پیش خواندید:
(آدما تنوع طلبن😌😂)

پارت قبل کوکیمون که از پارت قبل جیسو رو به مقصد اتاقش ترک کرده بود، روی تختش دراز کشید و با خودش و خاطراتش ور رفت. (توی ذهنش ور رفت... یعنی... ور رفتن اونجوری نه... فاک ایت・–・)
آره خلاصه...
نتیجه گرفت که باید کوکی قدیم و درگیری ذهنی هاش و ناراحتی هاش رو دور بریزه...
پس به بن شیل زنگ زد و گفت وعده ی ما پس فردا، توی رستوران مونلایت و خلاصه ال دی بخور قبلش چون شرایط مالیم جوره و حتما باردارت میکنم:/
(بگین که قضیه شو میدونین 😕)

و... اینم از این پارت که همه منتظرش بودییین...(یا نبودین. هو کرز)
لتس گوووو...🎉

___________________________

اگر تا دو روز قبل کسی درباره پوشیدن چنین کت و شلوار و پوشش رسمی‌ای از او می‌پرسید، قطعا خیال می‌کرد این پوشش برای جشن ازدواجش خواهد بود.

مراسم عروسی کوچکش، در قصر فرمانروایی چانگ مون... درحالی‌ که نمی‌تواند چشم از شریک زندگی‌ اش بردارد و طوری محو تماشای اوست که تمام اطرافیانش در آن جشن دوست داشتنی از این بی‌ توجهیِ او به اطراف خنده‌ شان می‌گیرد.
و البته که کوکی اهمیتی نمی‌دهد. همه می‌دانند تهیونگ آنقدر زیبا هست که شایسته ی این توجه تمام وقت باشد.

خیال می‌کرد آن روز به کنایه‌ها و مسخره‌ بازی های جین و جیمین می‌خندد و رو به روی آینه‌ ی خیاطی هوسوک می‌ایستد و همزمان با بستن دکمه‌ های کتش، به شرط‌ بندی جدید هوسوک و یونگی گوش می‌سپرد و به این فکر می‌کند که چطور با دیدن تهیونگ، زیر نگاه‌ های جین و نامجون خجالت‌ زده نشود.

آن روز در خیالاتش، گرم و روشن بود... و پر از خنده و حس شیرین عشقی که در انتظار برای روبرو شدن با تهیونگ، زیر پوستش جریان پیدا می‌کرد.
به‌عبارتی خیالاتش... آرزوی عاشقانه‌ ای بیش نبودند.
و حالا او اینجا بود. روبروی آینه‌ ی قدی باریکی در راهروی نیمه تاریک خانه جیسو... درحالی‌ که دکمه‌ های براق کت سیاه‌ رنگ و گران‌ قیمتش را می‌بست، به تصویر مبهم خودش در آینه زل زده بود و به این فکر می‌کرد که آیا چشم‌ هایش تار می‌بینند یا اشکال از آینه است؟

یقه کت رسمی‌ اش... که برخلاف تصوراتش درباره اولین مرتبه رسمی پوشیدنش، سفید نبود و نوار های قیطانی طلایی‌ رنگ نداشت را مرتب کرد و لب‌ های خشکیده اش را زبان زد تا کمتر شبیه به کسی که در عشق نو پایش شکست‌خورده است به‌ نظر برسد.
جیسو که تمام مدت با دلواپسی به دیوار راهرو تکیه زده بود و او را تماشا می‌کرد، بالاخره سکوتش را شکست و آرام اما نگران پرسید: جانگ کوک... با کسی قرار داری؟
کوکی برای پوشیدن کفش‌ هایش خم شد و خلاصه گفت: نه!

جیسو که کمی خیالش راحت‌ تر شده بود، پرسید: پس جوری به‌نظر می‌رسی که انگار یک قرارداد کاری مهم داری!
کوکی کمر صاف کرد و بعد از مرتب کردن دوباره کتش، دستش را برای گرفتن دستمال‌ گردن مشکی ابریشمی اش به سمت جیسو دراز کرد و گفت: نه. دارم میرم نچندان محترمانه، یک چیزی رو تموم کنم.
جیسو دستمال‌ گردن لطیف را کف دست او گذاشت و گفت: در مورد... درمورد همونیه که اون... منظورم اون کبودیاس...
و معذب لبخند کوتاهی زد.

twelfth dimensionजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें