"part 33"

2.1K 570 118
                                    

زیر لب غر زد:این دفعه دیگه بهش دست نمیزنم.قول میدم!
مغزش گفت:باور نمیکنم!چطوری میخوای تضمین کنی که اتفاق دیشب تکرار نمیشه؟
کوکی پوفی کرد و گفت:دیشب...من خیلی خسته بودم.زیادی بهش نزدیک شدم و اونم...بوی خوبی میداد.تازه...مگه چی شده حالا؟!اون که از هیچی خبر نداره.
مغزش با کلافگی سکوت کرد.
کوکی دوباره خواهش کرد:زود برمیگردم.بهش دست نمیزنم و حرفای احساساتی هم نمیزنم...میشه برم؟
مغزش بی حوصله از اصرار های کوکی گفت:خیلی خب!ولی اگه از شعاع یک متری بیشتر بهش نزدیک بشی خودم میکشمت!میدونی که میتونم!
کوکی از روی کاناپه پایین پرید و طوری از خانه بیرون زد که نفهمید کی پیراهن و کفش هایش را پوشید.
به لطف دویدن هایش،زودتر از چیزی که فکر میکرد به سازمان رسید.
بیخیال راه پله ها شد و نفس نفس زنان وارد آسانسور شد.
خوشبختانه هیچ پرستاری در راهرو ها به چشم نمیخورد.پس سرش را پایین انداخت و بی سروصدا خودش را به اتاق تهیونگ رساند.
آرام وارد اتاق شد و در را بست.
اما وقتی که به پشت سرش برگشت و با جای خالی تهیونگ مواجه شد بدنش یخ کرد.
خواست واکنشی نشان دهد که ناگهان کسی اورا با تمام قدرت به عقب هل داد و به دیوار پشت سرش کوبید.
بدنش را از درد مچاله کرد و با اخم به فرد مقابلش خیره شد.
با منطق جور در نمی آمد!
حدود دوساعت از نیمه شب گذشته بود و حالا تهیونگ بیدار و کاملا سرحال مقابلش ایستاده بود.
تهیونگ با عصبانیت جلو آمد و گفت:اینجا چی میخوای؟ها؟
کوکی وحشتزده سرجایش ایستاد و حرفی نزد.
تهیونگ شانه اش را گرفت،دوباره به عقب هلش داد و سرش داد زد:حرف بزن!از خودت دفاع کن!
کوکی نگاهش را به زمین دوخت و لبش را جوید.
تهیونگ به او نزدیکتر شد و گفت:دلیل این کارات چیه؟دفعه ی اول و دوم هیچی بهت نگفتم...میخوای تا ابد به این کار مسخره ادامه بدی؟واردن شدن به حریم شخصی من؟؟؟
کوکی یخ کرد.
او در مورد دیشب میدانست!
تهیونگ با بی رحمی اخم کرد و گفت:گستاخی تو در برابر فرمانده ات قابل چشم پوشی نیست.اگه همین الان یک دلیل قانع کننده نیاری مجبور میشم به نامجون اطلاع بدم که از انتخاب کارآموزم پشیمون شدم.من کارآموزی رو نمیخوام که کاری که بهش مربوط نیست رو انجام میده و بعد به جای معذرت خواهی...یک روز کوفتی کامل رو ساکت میمونه!
کوکی مضطرب شد.باید تهیونگ را از این تصمیمش منصرف میکرد،به سختی جلوی لرزش صدایش را گرفت و زیر لب گفت:معذرت میخوام...
و تهیونگ شکست خورد.
چرا کوکی نمیفهمید تهیونگ هیچ علاقه ای به عذرخواهی او ندارد؟بلکه میخواهد اورا به حرف بیاورد و دلیل رفتار عجیبش را بشنود؟
با حرص گفت:معذرت خواهیت به درد من نمیخوره.گفتم برای من دلیل بیار...مگه نشنیدی؟
کوکی از صدای بلند تهیونگ میترسید.
شانه هایش را بالا کشید،دست هایش را دور خودش حلقه کرد و سعی کرد طفره برود:تهیونگ...
صبر تهیونگ سر آمد.
فکش را به هم فشرد تا سر کوکی داد نزند"فقط دلیل سکوت لعنتی امروزت رو بگو احمق...چرا نگاهتو ازم میدزدی؟"
عصبی موهایش را به هم ریخت و نفس پر از حرصی کشید.کوکی به خودش آمد.
باید حقیقت را میگفت!هرچه زودتر!
و گرنه دیگر از هیچ اعتمادی بین او و تهیونگ خبری نبود.
نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:من...من نمیتونم بخوابم تهیونگ...
تهیونگ بالاخره کمی آرام گرفت تا حرف هایش را بشنود.
ادامه داد:از موقعی که اون آزمایش رو دادم...هر شب کابوس میبینم.پس ترجیح میدم اصلا نخوابم.ولی بازم میترسم...آخه خونه خالیه.ساکت و تاریکه و من حتی از صدای پای خودمم میترسم.تنها جایی که آرامش دارم همینجاست.میام اینجا و باهات حرف میزنم چون این تنها راهیه که خودمو آروم نگه دارم...
کوکی نفس عمیقی کشید.به انگشت هایش خیره شد و ادامه داد:امروز ساکت بودم چون...چون فکر میکردم دوست نداری باهات حرف بزنم.نیازی نبود که به زبون بیاریش...ثابتش کردی.
دیشب احمق بودم که اون حرفو زدم ولی تو حتی منتظر نموندی که ادامه ی حرفمو بشنوی.مثل بچه ها قهر کردی و رفتی.
من بهت اعتماد نداشتم چون خودت و اطرافیانت باعثش شده بودین...ولی اینا مال همون چند روز اول بود.الان بهت اعتماد دارم...حتی بیشتر از خودم.و بهت احترام میذارم و ذره ای برام مهم نیست که کجا و چطور میخوابی.
میدونم که وارد حریم شخصیت شدم...و به خاطرش متاسفم ولی...تنها جایی که آرامش دارم توی حریم شخصی توئه.
متاسفم که کارآموز گستاخی ام.ولی لطفا از انتخابم پشیمون نشو.من به اینکه کارآموزت باشم احتیاج دارم...
هنوز حرف های بیشتری برای گفتن داشت اما ترجیح داد دیگر ادامه ندهد و با مردمک های لرزان و صورت برافروخته منتظر واکنش او بماند.
تهیونگ اما گیج میزد و نمیدانست که به وسواس های کوکی بخندد یا اورا از شر افکار آزاردهنده اش راحت کند.
اینکه کوکی بعد از گذراندن چنین روز مضخرفی،به یکباره اینطور تمام حرف هایش را بیرون بریزد و کسی جز او برای آرام کردنش وجود نداشته باشد واقعا برایش دلپذیر بود.
از نصف حرف های پراکنده ی او سر در نیاورد اما حس کرد اینکه کوکی در حریم شخصی اش احساس آرامش میکند،باید چیز خوبی باشد.
در سکوت به کوکی که هنوز هم وحشتزده به نظر میرسید نگاه کرد.
آیا باید به او میگفت که تمام این مدت برایش نقش بازی کرده است؟
مانند آن مبارزه ای که بعد از عصبانی کردن و دست گذاشتن روی نقاط ضعفش اتفاق افتاده بود؟
احتمالا کوکی واقعا دلخور میشد اگر میفهمید که تهیونگ از همان ابتدا ابدا عصبانی نبوده و فقط سرش داد زده تا سریعتر اورا به حرف بیاورد.
تهیونگ دو ساعت تمام برای آمدن کوکی در اتاق به انتظار نشسته بود...
ترجیح داد چیزی نگوید و اجازه دهد که کوکی فکر کند تهیونگ به خاطر توضیحات او آرام گرفته...
نفس عمیقی کشید و دست هایش را روی سینه قلاب کرد.کوکی بلافاصله نگاهش را از او دزدید و به دست هایش زل زد.
تهیونگ باید فکری برای این مسخره بازی او هم میکرد...میخواست بداند آیا کوکی چیز ترسناکی روی صورتش میبیند که آنطور از نگاه کردن به او طفره میرود؟
اما آنرا به زمان دیگری موکول کرد.
دستی به چانه اش کشید و متفکرانه گفت:درک میکنم...بدخوابی خیلی چیز بدیه!
چشم های کوکی گرد شدند.
آنقدر مظلومانه برایش دردودل کرده بود که در نهایت چنین جمله ای از او تحویل بگیرد؟
تهیونگ نگاهی به تخت های پشت سرش انداخت و با بیخیالی گفت:میخوای امتحانش کنی؟در هر صورت تو که خوابت نمیبره...
کوکی بلافاصله گفت:به تجویز پزشک نیاز داره.
تهیونگ بازوی کوکی را گرفت و اورا به سمت تخت برد و گفت:مشکلی پیش نمیاد...
کوکی بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:نه...من...برای این نیومدم اینجا...
تهیونگ با بیخیالی گفت:میترسی؟
کوکی شانه بالا انداخت:نباید بترسم؟
تهیونگ مجبورش کرد روی تخت بنشیند.سپس خودش در طرف دیگر تخت نشست و گفت:نه نباید بترسی.چون من همینجام و مراقبتم.علاوه بر این...برای شروع فقط یکی از سیم هارو به گیجگاهت وصل میکنم تا بفهمم این وسیله روی تو ام تاثیر داره یا نه...
کوکی با دلواپسی گفت:اگه یکی از سیمارو وصل کنی،مشکلی پیش نمیاد؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:فکر نکنم.شاید وصل کردن هردوتا سیم برای تو زیادی باشه.من تاحالا یک سیم رو امتحان نکردم اما حس میکنم باید تورو توی عمق کمتری از خواب مصنوعی فرو ببره...
کوکی واقعا مجذوب شده بود چون متوجه نبود که مستقیم در چشم های تهیونگ زل زده.وتهیونگ هم میخواست به هر قیمتی این مکالمه را ادامه دهد.
لب هایش را مرطوب کرد و گفت:حالا میتونی دراز بکشی.نگران نباش جات راحته.
کوکی پرسید:پس خودت چی؟
تهیونگ با سر به تخت دیگر اشاره کرد و گفت:اگه وضعیتت ثابت بود منم میرم میخوابم.
کوکی در حالی که قلبش از هیجان به سرعت میتپید روی تخت دراز کشید و خودش را مچاله کرد.
تهیونگ که مشغول تنظیم نمایشگر بود بعد از اتمام کارش به طرف کوکی برگشت.
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:به نفعته اینجوری نخوابی...
کوکی پرسید:چرا؟
تهیونگ یکی از سیم هارا فعال کرد و زیر لب گفت:بهتره تمام ماهیچه هات در حالت استراحت باشن.اینجوری که باشی به خاطر بیحرکت بودن بدنت بدجور میگیره.باور کن.من امتحانش کردم...افتضاحه!
کوکی هم با لبخند مضطربی همانطور که تهیونگ گفته بود در حالت راحتی دراز کشید.
تهیونگ آرام سیم را به گیجگاه کوکی نزدیک کرد اما کوکی در میانه ی راه مچ دستش را چسبید و آنرا متوقف کرد.قبل از اینکه تهیونگ بخواهد حرفی بزند با مظلومیت به او خیره شد و گفت:رنگ مورد علاقه ی من چیه؟
وحتی خودش هم جا خورد.
تهیونگ هم تعجب کرد اما بعد با قاطعیت،طوری که انگار از جوابش مطمئن باشد گفت:زرشکی!
به جوابش فکر نکرده بود.فقط تنها کلمه ای را به زبان آورد که در ذهنش مرور شد.
کوکی بدون هیچ واکنش خاصی،چشم هایش را بست و خودش دست تهیونگ را به گیجگاهش نزدیک کرد.سیم به سرش متصل شد و کوکی در مقابل شک و تعجب همیشگی تهیونگ به خواب مصنوعی فرو رفت.
تهیونگ با گیجی پرسید:درست بود؟
بعد هم به اینکه از کوکی توقع جواب دادن داشت خنده اش گرفت.آرام گفت:پس...توی این دو شب،همینکارو میکردی؟صحبت کردن با کسی که فرقی با مجسمه نداره؟
به کوکی زل زد و خودش پاسخ داد:البته من با مجسمه فرق دارم.مثلا...نبض دارم.میدونی که؟
و برای اینکه حرفش به خودش ثابت شود دستش را روی گردنش گذاشت و تمرکز کرد.
بعد هم از این مکالمه ی بچگانه خجالت کشید.
برای آخرین بار علائم حیاتی کوکی را چک کرد و از اتاق بیرون رفت تا کمی قدم بزند.
به محض پا گذاشتن به راهرو،با یکی از پرستار ها مواجه شد.
پرستار با احتیاط گفت:جناب کیم!شما الان باید خواب باشین!
تهیونگ سر تکان داد و گفت:میدونم...میخوام یکم قدم بزنم...
پرستار با تعجب نگاهی به کوکی که روی تخت خوابیده بود انداخت و تهیونگ بلافاصله توضیح داد:اون کارآموزمه.من ازش خواستم که اینجوری بخوابه.
پرستار گفت:ولی جناب کیم...ایشون باید به پزشک سازمان مراجعه میکردن...آخه...
تهیونگ با کلافگی جمله ی پرستار را تکمیل کرد:میدونم به تجویز پزشک نیاز داره...ولی کارآموزم نمیتونست بخوابه.از طرفی...ما فردا صبح برای یک ماموریت مهم از پایتخت خارج میشیم.امیدوارم درک کنی که اون به استراحت احتیاج داره.
بعد هم چرخید تا به قدم زدنش برسد که پرستار با عجله صدایش زد و گفت:جناب کیم...شما باید اتاق کنترل مراجعه کنین.آخه ما دیشب به یک چیز غیر عادی در مورد شما برخوردیم.
تهیونگ پوفی کرد و دوباره به طرف پرستار برگشت.قیافه ی جدی پرستار اورا مجاب کرد که به دنبالش به راه بیفتد و تا چند دقیقه ی بعد در اتاق کنترل مقابل پزشک بنشیند و به تاریخچه ی علائم حیاتی اش زل بزند.
پزشک به خطی از ضربان قلب او اشاره کرد و گفت:این نشون دهنده ی ضربان قلب شماست.همونطور که میبینین همه چیزش عادیه.ضربان قلبتون منظمه و هیچ به هم ریختگی نداره.مثل تمام شب های قبلی.
تهیونگ بیخیال گفت:خب؟؟؟
پزشک گفت:خب...همه چیز عادیه اما...تا اینجا...
بعد هم به ناهمواری های نامنظمی در نوار قلب او اشاره کرد و گفت:اینجا...ساعت2:35دقیقه ی دیشب،ضربان قلب شما به طور عجیبی نامنظم شد.
تهیونگ که هنوز هم علاقه ای به بحث نداشت گفت:تند شد یا کند؟
چند ثانیه طول کشید تا پزشک منظور اورا بفهمد.سرتکان داد و گفت:ضربان قلبتون تند تر شد جناب کیم.آیا شب قبل کابوس دیدین؟یا...چیزی شبیه به این؟
بالاخره تهیونگ به موضوع توجه نشان داد و پرسید:کابوس؟مگه ممکنه؟
پزشک توضیح داد:نه تا وقتی که هردوتا سیم متصلن.برای همینم تعجب کردم.آخه نوار مغزی شما فعالیت خاصی رو ثبت نکرده...ممکنه قضیه یک نارسایی باشه!
تهیونگ کاملا بی ربط از موضوع پرسید:اگه...اگه فقط یک سیم متصل باشه چی؟ممکنه کابوس یا رویا اتفاق بیفته؟
پزشک سر تکان داد:البته!یک سیم...فقط عملکرد مغز رو کند تر میکنه.نمیتونه آگاهی مغزو کاملا از کار بندازه!
تهیونگ به سرعت از جایش بلند شد و تا خواست برای بیرون رفتنش بهانه بیاورد یکی از پرستار ها نگاهش را از یکی از مانیتور های متعدد اتاق گرفت و با عجله به پزشک گفت:علائم حیاتی مورد16به هم خورده!فکر کنم مشکلی پیش اومده...
تهیونگ به جای پزشک پرسید:مورد16؟یعنی کدوم اتاق؟
پرستار با دودلی گفت:اممم...پنجم غربی؟!
تهیونگ از جا پرید و گفت:لعنتی!اون کارآموز منه!
پرستار هم با استرسی متقابل گفت:خب...خب فکر کنم یه مشکلی پیش اومده.انگار حالش خوب نیست...ارتباطش با سیستم قطع شد!حتما بیدار شده...ولی چطور ممکنه؟
پرستار جوابی نگرفت.
چون تهیونگ دیگر داخل اتاق نبود.بلکه در حال دویدن در راهرو ها بود تا هرچه زودتر خودش را به کوکی برساند.به حماقت خودش لعنت فرستاد که چرا قبل از چنین کاری،زحمت پرسیدن یک سوال ناقابل را به خودش نداده است.
تقریبا خودش را به داخل اتاق پرتاب کرد و زمانی که با بدن خمیده ی کوکی در لبه ی تخت مواجه شد خشکش زد.
آرام به طرفش رفت.
کوکی در حالی که پاهایش از لبه ی تخت آویزان بودند،خم شده و دست هایش را روی صورتش گذاشته بود.بدنش میلرزید و این،تهیونگ را نگران تر میکرد.
تهیونگ کنارش روی تخت نشست و دستش را روی شانه ی کوکی گذاشت.بدنش سرد بود و رطوبت نامحسوسی از عرق روی تنش نشسته بود.
اولین بار بود که تهیونگ با این حالت کوکی روبرو میشد.زمزمه کرد:کوکی...حالت خوبه؟
کوکی در میان نفس های پشت سرهمش طعنه زد:خودت چی فکر میکنی؟
بعد هم با چشم های خیسش به تهیونگ زل زد.
تهیونگ قدرت تکان خوردن نداشت.
کوکی دست تهیونگ را از روی شانه اش پس زد و با لحنی که سعی میکرد حق به جانب باشد گفت:گفتی اینجا میمونی تهیونگ...گفتی مراقبی اتفاقی نیفته...
اما لحنش به هیچ وجه حق به جانب نشد.تنها چیزی که در صدایش به گوش میرسید نیاز بود...و ترس.
تهیونگ دهان باز کرد تا بگوید"تو کابوس دیدی و این به حضور من هیچ ربطی نداره."
اما کلمات دیگری بر زبانش جاری شد:متاسفم کوکی...
بقیه ی حرفش را با چکیدن اولین قطره ی اشک کوکی از یاد برد.
کوکی نگاهش را به پاهایش دوخت و لبش را گاز گرفت تا بیشتر از این مانند یک بچه ی کوچک گریه نکند،اما مقاومتش با گرمای دست تهیونگ که شروع به نوازش شانه اش کرده بود در هم شکست.
کوکی تابع شرایط بود.به این معنی که اگر کابوس میدید،از خواب میپرید و متوجه میشد هیچ کس نیست که آرامش کند،شرایطش را قبول میکرد و خودش،تلاش میکرد خودش را آرام کند.گریه هم نمیکرد.بچه بازی هم درنمی آورد.
اما اگر شرایط فرق میکرد...واکنش او هم فرق میکرد.
اگر کابوس میدید،از خواب میپرید و میدید کسی با نگرانی خودش را از در به داخل پرتاب میکند،حالش را میپرسد و نوازشش میکند...دیگر تلاش نمیکرد خودش را آرام کند.بلکه تمام این کار را به عهده ی کسی میگذاشت که با نگرانی کنارش نشسته است و در عمان حالت مضخرف هم،بوی لعنتی شکلات از تک تک سلول هایش به مشام میرسد.
کسی که چون خسته است پلک هایش سرخ و پف دارند و ریتم حرف زدنش هم آرام تر است.
"کوکی"را طوری به زبان می آورددکه انگار روی تک تک حروفش تمرکز میکند و مزه ی آنرا میچشد.
و...کوکی تابع شرایط بود.
پس در چشم های تهیونگ زل زد و در نتیجه ی شکست مفتضحانه برای کنترل گریه اش،آرام هق زد.
تهیونگ آرام شانه ی کوکی را نوازش کرد و گفت:بهتر نیست در موردش حرف بزنی؟
کوکی در همان وضعیت پوزخند زد و گفت:در موردش حرف بزنم؟
تهیونگ با شک گفت:فقط...اگه حالتو بهتر میکنه.
کوکی با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:بهت بگم که...هر شب دارم خودمو میکشم؟خون خودم توی صورتم پاشیده میشه و من از این اتفاق خوشحالم؟میخوای اینو بهت بگم؟
علی رغم اخم غلیظش،هق زد و دوباره سیلی از اشک روی گونه هایش جاری شد.با صدای بلندتری ادامه داد:یا میخوای بهت بگم که هرشب دارم خیلی منطقی تصمیم میگیرم که یک چاقو رو توی بدنت فرو کنم و ذره ای هم عذاب وجدان ندارم؟
شنیدن این حرف های برای تهیونگ تازگی داشتند.او اولین و تنها کسی بود که در مورد چالش های آزمایش کوکی میشنید.
کوکی با صدای لرزانی ادامه داد:برات تعریف کنم که چطوری در حالی که دارم معذرت خواهی میکنم،انقدر یک بالش رو روی صورت مامانم فشار میدم که مطمئن بشم یک ذره هوا هم برای زنده نگه داشتنش بهش نمیرسه؟و بعدش...انقدر خودم زار میزنم که اکسیژن به خودمم نمیرسه؟
دیگر به حرف هایش ادامه نداد.در عوض خودش را محکم بغل گرفت و به گریه اش ادامه داد.
حس میکرد قضیه ی بن شیل شخصی تر از این باشد که بخواهد آنرا برای فرمانده اش تعریف کند.
تهیونگ طوری به کوکی زل زده بود که انگار با یک بمب ساعتی روبرو شده باشد.به معنای واقعی نمیدانست باید چه غلطی کند و به هیچ وجه این احساس را دوست نداشت.
میدانست قضیه قرار نیست با لمس شانه ی کوکی حل شود،پس دست هایش را کنارش،روی تخت گذاشت و معذب به پاهایش خیره شد.
چند راه پیش رو داشت.
میتوانست به او دستور بدهد که تمامش کند.شاید هم باید تهدیدش میکرد و میگفت که چنین کارآموز لوسی نمیخواهد.اما بعید میدانست که راه حل مناسبی برای این موقعیت باشد.
پس بیشتر فکر کرد...
میتوانست او را در آغوش بگیرد!
اما نه!
این کار برای افرادی به کار میرفت که برای شروع گریه هایشان به شانه ای احتیاج داشته باشند.اما کوکی تقریبا گریه اش تمام شده بود و حالا فقط آرام فین فین میکرد.
پس باز هم فکر کرد.
شاید بهتر بود محل را ترک کند و...
سر تکان داد.
این دیگر مسخره ترین فکر ممکن بود!
نگاهی به کوکی انداخت که پلک هایش پف کرده بودند،بینی اش قرمز شده بود و مقداری از دندان های خرگوشی اش از بین لب های نیمه بازش به چشم میخوردند.
به سختی با لبخند زدنش مبارزه کرد.
سر و قیافه ی خرگوش ها را میشناخت.
نمیدانست خرگوش ها هم غمگین میشوند یا نه...
اما در هرصورت...دیدن کوکی در آن وضعیت،تهیونگ را به این فکر می انداخت که او اکنون در حال تماشای اولین و تنها خرگوش غمگین دنیاست.
صورتش را به سمت مخالف چرخاند تا چشم کوکی به لبخند بزرگش نیفتد.
زیر لب خطاب به خودش غر زد:احمق!چیزای مهم تری برای فکر کردن هست!
که ناگهان چیزی را به خاطر آورد.
یک جک قدیمی و مسخره بین خودش و هیوتسو.
هیوتسو اصولا آدم خوشحالی بود...پایه یک همراهی کردن با جین در ساخت جک های من درآوردی و گاهاً فوق العاده بی مزه.
اما متاسفانه تهیونگ هیچ خاطره ای از جک هایش به یاد نداشت...
پس از یادآوری آن خاطره هم زمان هم خوشحال شد و هم غمگین و دلتنگ.
به نیم زخ کوکی که حالا آرام و ساکت بود و نگاه کرد.
ممکن بود با این کار احمق جلوه کند...پس قبل از اینکه پشیمان شود،با جدیت انگشت کوچکش را جلوی صورت کوکی گرفت و گفت:میدونی این چیه؟
کوکی چشم هایش را باز کرد و از دیدن انگشت تهیونگ در چند سانتی متری صورتش جا خورد.
تهیونگ با لبخند کجی گفت:زود باش!
کوکی با دودلی گفت:این...انگشت توئه!
تهیونگ سر تکان داد و گفت:نه...بیشتر فکر کن.
کوکی که از کارهای او سر در نمی آورد گفت:نمیدونم تهیونگ!این انگشت کوچیکه ی توئه خب!
تهیونگ پوفی کرد و گفت:از قوه ی تخیلت نا امید شدم!...این جیمینه کوکی!
کوکی با گیجی نگاه دیگری به دست تهیونگ انداخت و بعد از کلی محاسبه و درگیری ذهنی،بالاخره با بیحالی شروع کرد به خندیدن.
سپس تایید کرد:اون خیلی کوچولوئه!دستش به کابینت های کافه ی خودشم نمیرسه...
تهیونگ لبخند زد و این بار انگشت اشاره اش را جلوی چشم او گرفت و گفت:حالا...این چیه؟
کوکی بینی اش را بالا کشید و به زور چشم های سرخش را به انگشت او دوخت.
متاسفانه نمیتوانست قوه ی تخیلش را به کار بیاندازد...چون دست های او اولین عامل حواسپرتی اش بودند.
و حالا تهیونگاین عامل حواسپرتی را روبرویش نگه داشته بود و از او توقع جواب داشت.
شانه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم...این یکی بلند تره...شاید خودتی.
تهیونگ با بیخیالی دستش را پایین انداخت و گفت:منظورت چیه کوکی؟این فقط انگشت اشارمه!
کوکی خنده ی کوتاهی کرد و طوری که تهیونگ نشنود گفت:دیوونه...
زمانی که انگشت شست تهیونگ روبرویش قرار گرفت با بیحوصلگی گفت:بسه توروخدا!حالم خوبه...نگران نباش.
تهیونگ ابروهایش را بالا برد و گفت:نه!این یکی خیلی مهمه!
کوکی گفت:امممم...شاید...نامجونه!
تهیونگ طلبکارانه گفت:نامجون انقدر چاقه؟
کوکی شانه بالا انداخت و منتظر پاسخ خود تهیونگ ماند.
خب...
این درواقع جزو جک هیوتسو نبود.
تهیونگ دستش را پایین انداخت و با لبخند گفت:این...منم!بعد از اینکه یک بار دیگه از اون کیک شکلاتیات بخورم.
کوکی چیزی نگفت و به تهیونگ خیره ماند.
تهیونگ هم چند ثانیه ای چیزی نگفت و به کوکی فرصت داد آرام شود.
سپس آرام گفت:بهت گفتم؟
کوکی یک ابرویش را بالا برد و گفت:چی رو؟
تهیونگ خیلی جدی گفت:اینکه اون کیک چقدر خوشمزه بود؟
کوکی با لبخند خجالتزده ای گفت:نه چیزی نگفتی اصلا...
تهیونگ چانه اش را جمع کرد و گفت:واقعا؟چطور ممکنه؟
سپس با همان لحن جدی ادامه داد:خیلی خوشمزه بود!جدی میگم.وقتی داشتم ازش مزه میکردم...حس میکردم یکی دومتر از زمین فاصله گرفتم.
احساس حماقت کرد...داشت مضخرف میگفت چون فقط میخواست مدت طولانی تری نگاه کوکی را روی خودش نگه دارد.
توجهش به کوکی جلب شد که آرام درحال ماساژ دادن شکمش بود.
تعحب کرد...اما ترجیح داد چیزی نپرسد.شاید مثل ضربه زدن های آرام به گیجگاهش...این هم نوعی درگیری ذهنی بود!
البته که از لانه ی دست جمعی لک لک های وحشی در دستگاه گوارش کوکی خبر نداشت!
سکوت عجیبی بینشان در جریان بود.اما نه از نوع آزاردهنده اش.
پس از چند ثانیه تهیونگ سکوت را شکست و گفت:دوباره بخواب کوکی.هردوتا سیم رو متصل میکنم تا دیگه کابوس نبینی.خیالت راحت باشه.
کوکی هم دوباره بدون مخالفت روی تخت دراز کشید و اجازه داد که تهیونگ هر دو سیم را به گیجگاهش متصل کند.
تهیونگ بعد از به خواب فرستادن کوکی،مقداری از تنظیمات نمایشگر را تغییر داد و آنرا طوری تنظیم کرد که کوکی تا ساعت9صبح خواب بماند.
ساعت ده باید برای انجام ماموریتشان از پایتخت حرکت میکردند و تهیونگ ترجیح میدا کوکی تا آخرین فرصت ممکن استراحت کند.
بعد هم نمایشگر تخت دیگر را برای ساعت8صبح تنظیم کرد تا یک ساعت زودتر از کوکی بیدار شود و به کارها رسیدگی کند.
روی تخت دراز کشید و بلافاصله سیم های فعال را به گیجگاهش وصل کرد...
چون حوصله ی فکر کردن نداشت.
نه حوصله ی فکر کردن به کابوس های کوکی را داشت و نه علت افزایش ضربان قلبش.
حوصله نداشت چون تمام افکارش به نوعی به کوکی ربط پیدا میکردند و فکر کردن به آدم عجیبی مثل کوکی،حسابی از تهیونگ انرژی میگرفت.

_________________________

خدایی...دلتون نمیخواد یکی از این تهیونگا داشته باشین؟؟؟
خیلی خوبههه...ایح😥
*نویسنده روی کاراکتری که ساخته ی خودش است کراش عمیقی دارد*

✨کاور جدید چطوره؟✨

تشکر از نسا^^
بوس رو لپت دخترم💞
C

allMe_Nesosh

مامی دوست دارههه*~*
❤💚💜💙💛

این پنجره ای که توی اتاق تهیونگه...و تقریبا شبیهش توی کاور هست رو به خاطر بسپرین.
خیلی پر تکراره توی داستان...
آره و اینا...

این پارت چطور بود؟
💜💜💜

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now