"part 46"

2.2K 591 424
                                    

روی تخت سفید وسرد دراز کشید و دوباره نفرتش از این فضا و تخت ها برایش تداعی شد.
نمیدانست بترسد یا به خاطر دیدن این تکنولوژی ها ذوق کند.
در هر صورت دست هایش یخ کرده بودند و صدای ضربان قلبش را در گوش هایش میشنید.خداراشکر کرد که تا حدودی در خانه خودش را سیر کرده وگرنه با این حد از استرس...در بهترین حالت از ضعف بالا می آورد.
سرش را تکان داد تا از شر این افکار خلاص شود.

تهیونگ پرسید:استرس داری؟
کوکی لبخند پر اعتماد به نفسی تحویلش داد و گفت:طبیعیه...علاوه بر این هنوز که جابجایی اصلی رو انجام ندادم...این فقط یک معاینه اس.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:نمیخوای بدونی درد داره یا نه؟
کوکی خندید و پاسخ داد:تهیونگ...میگم این فقط یک معاینه اس!معاینه کردن حتی توی بعد اول که تکنولوژی پایین تری داره هم درد نداره.تازه...این دستگاه هایی که دور و بر منن خطرناک به نظر نمیرسن.میتونم فرستنده ها و گیرنده های لیزری رو تشخیص بدم.

تهیونگ دست به سینه قدمی به عقب برداشت و گفت:به همین راحتیا نمیترسی.نه؟
کوکی حرفی نزد و با لبخند کوچکی به سقف خیره شد تا اینکه دکتر به اتاق پا گذاشت و سوالاتی از قبیل اسم و سن کوکی را پرسید.
بعد هم به طرف دستگاه های پیشرفته رفت و نگاه ترسناکی به معنی"برو بیرون!"به تهیونگ انداخت.
کوکی با استرس گفت:میشه بمونه؟لطفا!...اون فرمانده امه خب!
دکتر هم با اخم کوچکی کلا تهیونگ را نادیده گرفت و به کارش پرداخت.
تهیونگ با حالتی بچگانه رو به کوکی کرد و بی صدا لب زد:هیچکس منو دوست نداره.
و کوکی هرهر خندید و یک چشم غره ی ترسناک دیگر از دکتر دریافت کرد.

دکتر دستگاه را روشن کرد و گفت:چشمات رو ببند.ممکنه لیزر به بیناییت آسیب بزنه.
کوکی نیشخندی حاوی پیام"هه!دیدی گفتم لیزره؟"به تهیونگ زد و چشم هایش را بست.دکتر هم چشم بند پارچه ای سفیدی را روی چشم های او گذاشت و دستگاه را به کار انداخت.
دستگاه هم که شبیه به یک قاب نقره ای رنگ پیچیده بود و در پایین تخت قرار داشت شروع به کار کرد و خیلی آرام از پایین پای کوکی به سمت بالا حرکت کرد و نوار کلفت آبی رنگ لیزر را از روی تک تک نقاط بدن کوکی که توسط لباس یک تکه و سفید گشادی پوشیده شده بود گذراند و اطلاعاتش را به سیستم دیگری در آنطرف اتاق منتقل کرد...

و تهیونگ عصبی شد.

نزدیک بود خودش هم از این عصبی شدن خنده اش بگیرد.
بی هیچ دلیلی...عصبی شد که کوکی را در آن وضعیت دید.میدانست که او از هیچکدام از این اتفاقات رضایت ندارد...
او از درمانگاه ها و مکان هایی شبیه به آن متنفر بود...
دست هایش را مشت کرد و به آن خط لیزری لعنتی که در حال گذشتن از روی تمام پستی بلندی های تن کوکی بود فحش داد.

حتی وقتی معاینه به پایان رسید و کوکی با لبخند گشادی چشم بند را از روی صورتش برداشت و گفت"دیدی درد نداشت؟"...بازهم عصبی بود.
دکتر پشت سیستم نشست و هردونفرشان ناخودآگاه پشت سر او ایستادند.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now