"part 64"

1.7K 538 874
                                    

(اهم اهم...همین الان ووت بدین که آخرش میخواین بهم فحش بدین فراموش میکنین😂کامنتارو بترکونیناااا💃🔥راستی...باید بگم که تهیونگ دیر نکرده. خب؟ تازه زودم کرده😂خودشو خیلی سریع رسونده)

_________________________

سفید را به اصطبل مرکز آموزش تحویل داد تا اسب بیچاره بالاخره نفس راحتی بکشد و به زبان بی زبانی کمی به صاحب احمقش فحش بدهد.
بعد هم دست در جیب شلوار با خستگی مطلق به سمت خانه به راه افتاد.

تا جایی که توانست سریع قدم برداشت. از این عجله ی خودش خنده اش گرفت اما به خودش حق داد.
در تمام این چهار روز دوری اش از کوکی، لحظه ای نبود که خوراکی ای را بچشد و بعد همان مزه را روی لبهای کارآموزش تصور نکند.
لحظه ای نبود که روی تخت دراز بکشد و حسرت آن خرگوش بغلی و خوش بو را نخورد.
خرگوش گرم و نرمی که در خانه ی تاریک و سردش تنها مانده بود و تهیونگ دائما در نگرانی برای او به سر میبرد.
نگرانی برای سرماخوردنش، برای گرسنه بودنش، برای خسته بودنش...برای همه چیز.

بالاخره از فاصله ای دور چشمش به خانه اش افتاد و لبخند کوچکی زد. چراغ های خانه غیر از اتاق خودش خاموش بود. پس یعنی کوکی در اتاق خود تهیونگ بود.
قدم هایش را تندتر کرد و به خانه رسید. در را باز کرد و به داخل پا گذاشت.
خانه به طرز عجیبی آرام و ساکت به نظر میرسید اما مطمئن بود کوکی که کوکی خانه است. چون بوی شکلات داغ تازه فضای خانه را پر کرده بود و او را وسوسه میکرد که اول از همه یک لیوان شکلات داغ برای خودش بریزد.

به وسوسه اش غلبه کرد و خواست به طرف راه پله ها برود که متوجه چیزی شد. صندلی های میز ناهارخوری جابجا شده بودند!
این قضیه ابدا موضوع مهمی نبود...اما تا قبل از آمدن کوکی به خانه اش.
چون بعد از آن به طرز عجیبی صندلی ها همیشه مقابل هم و به طور قرینه و در صاف ترین حالت ممکن پشت میز قرار میگرفتند. پس حق داشت که از کج و کوله بودن آنها متعجب شود. میدانست که کوکی موافق چنین شلختگی ها نیست. پس تکیه گاه صندلی را گرفت و آنرا صاف کرد اما به جای توجه به صندلی، نگاهش به زمین دوخته شد.

چشمش به زمین دوخته شد و رد کفشهای متعدد روی کف چوبی آن.
و قلبش به تپش افتاد.
نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی میکرد نگاهش را از روی همان رد کفش های لعنتی به راه پله ها را هم پیموده بودند بدزدد، از پله ها بالا رفت و صرفا برای شکستن سکوت کوکی را صدا کرد و گفت: من اومدم!...چشم منو دور دیدی با کفشات توی خونه رژه نظامی برگزار کردی؟؟؟

و دست هایش را به دیوار گرفت تا لرزششان متوقف شود.
یک پله دیگر هم بالا رفت و حس کرد دیگر دلش نمیخواهد جلوتر برود.
دلش نمیخواست تمام قدمها را او بردارد.
میخواست کوکی خودش را به او برساند.
پس روی پله ایستاد با صدای بلند گفت: کوک؟ بیا...بیا کمـ...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now