"part 111"

925 273 819
                                    

آنچه گذشت:

جونگ‌کوکیمون رفت به تنها لوکیشن آشنایی که میشناخت. یعنی اون رستورانه. و اونجا یک نوازنده‌ی جوان، اومد و موسیقی‌ای رو با پیانو نواخت که خیلی وقت پیش، تهیونگ برای کوکی و توی اتاق قدیمی هیوتسو نواخته بود. (توی همون پارتایی که کوک تو رودخونه رقصید و اینا. آره.)
کوک یکم با این شخص ناشناس که فهمیدیم اسمش بومگیو عه صحبت کرد و به دلایلی مجبور شد تا خونه همراهیش کنه. خونه‌ای که خیلی آشناست. :)
و توی اون خونه‌ی آشنا، هم‌والد بومگیو، یعنی یونجون هم زندگی میکنه و مثل اینکه علی رغم جدید بودن شخصیتش در داستان... خیلی خوب کوکی رو میشناسه...

بریم توی این پارت بفهمیم بعد از فرار کردن کوک از پیش بومگیو و یونجون، چه اتفاقات دیگه ای در ادامه برای ستم کش تولفث میفته... لتس گو ⁦🚶🏻⁩✨

____________________________

لبه‌ی تخت نشسته بود، با حالتی عصبی سرش را بین دست‌هایش گرفته بود و عقب و جلو می‌رفت.

پلک‌هایش را روی‌ هم می‌فشرد تا زمانی‌که نور رعدوبرق، اتاق مهمان جیمین را روشن کرد، چشمش به تصویر خودش روی آینه‌ی قدی، بر روی دیوار روبرویش نیفتد.
وضعیتش دیدنی نبود. تحقیرآمیز بود. حالش را به هم می‌زد. ضعف را در تک‌تک سلول‌هایش حس می‌کرد و دیدن این ضعف در آینه، فقط به حال افتضاحش دامن می‌زد.

درد، حالت تهوعِ ناشی از ضعفش را بدتر هم می‌کرد و سرگیجه اش اجازه نمی‌داد برای خوابیدن آرامش بگیرد. «آرامش گرفتن» در این وضعیت، احمقانه‌ترین انتظار ممکن بود.
صدای صحبت کردن‌های جیمین و هوسوک را از طبقه‌ی پایین و بخش کافه ی ساختمان می‌شنید. شاید واقعاً مکالمه‌ای در واقعیت وجود نداشت و این صداها صرفاً ساخته‌ی دست ذهن مریض و ضعیفش بودند تا خشمگین‌ترش کنند.
تا سوژه‌ای برای عصبانیت داشته باشد.
افرادی که دور از او، دور از فضای پر از درد و وحشت او، با آرامش در حال مکالمه بودند و چیزی از حال او نمی‌فهمیدند... و کوکی نمی‌توانست فرار کند.
جایی برای فرار نداشت. تنها جایی که داشت، همین اتاق در خانه جیمین بود و کوکی رسماً به دام افتاده بود. خانه‌ی جیمین، جایی برای ماندن بود. نه جایی برای رفتن. نه جایی برای پناه بردن. و کوکی از تنها جایی که در گذشته مایه‌ی پناه و آرامشش بود، گریخته بود.

خانه‌ای با آجرهای سرخ‌رنگ و پیچک‌هایی که نصف نمای آن را پوشانده بودند. خانه‌ای که با وجود خلوت و سرد و ساکت بودنش، برای کوکی معنای واقعی «خانه» را تداعی می‌کرد و حالا چیزی را در خود جای داده بود که کوکی با تمام وجود از روبرو شدن با آن می‌ترسید.
همون‌طور که ساعتی پیش پا به فرار گذاشت. زیر نگاه سنگین یونجون و مقابل سوال‌های بی‌جواب بومگیو تاب نیاورد و عجولانه گریخت و فقط یک کلمه مسبب این عمق از وحشت بود: «کوکی»

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now