"part 14"

2.3K 579 173
                                    

تشبیهی بود که کوکی از آن برای توصیف زندگی اش استفاده میکرد.اولین بار هم آنرا با تسانگ در میان گذاشت.گفته بود که زندگی اش،تقسیم 4بر3است.
تشکیل شده از عدد یک ، ممیز و بینهایت عدد سه.
وقتی هم تسانگ از او توضیحات بیشتری خواست،گفت:عدد یک،زندگی منه ولی تا موقعی که مامانم زنده بود.کوتاه اما متفاوت.
ممیز زندگیمو دو تیکه کرد.زندگیم تشکیل شده از یک قسمت کوتاه اما جالب و یک قسمت تکراری و پایان ناپذیر از یک عدد فرد اول.
تسانگ هم طبق معمول متحول شد و در دفترچه یادداشتش نوشت:سه رو از دوره گردش زندگی جانگ کوک حذف میکنیم.
ولی کوکی میدانست امکان پذیر نیست.هر عددی غیر از سه محاسبات را زیر سوال میبرد.
او و خواهرش،به همراه پدر و مادرش،چهار بودند.بعد از مرگ مادرش...چهار هیچوقت بر سه بخش پذیر نشد.سه،چهار را نمیپذیرفت.هرچقدر هم که باقیمانده به صفر نزدیک میشد،باز هم زندگی اش خرده داشت.خرده هایی که باعث شدند پدرش آنقدر عذاب بکشد که فقط یک هفته بعد از مرگ مادر کوکی،خیلی عادی برایش توضیح دهد که پدرش نیست.
وکوکی به همین راحتی فهمید کسی که در تمام زندگی اش،پدرش بود،در واقع کسی نبود جز مردی که بعد از همسر اول مادرش،با او ازدواج کرد و به او قول داد تا وقتی زنده است از بچه ی یکساله ی عجیب و غریبش مراقبت کند.
در واقع به خوبی به قولش عمل کرد...اما نه تا وقتی که زنده بود...بلکه تا وقتی که مادر کوکی زنده بود.
و کوکی به همین راحتی متوجه شد دختر بچه ی زیبایی که هرشب در میانه ی خواب کوکی در آغوشش می خزید تا در میان بازو های کوکی از شر گلدان های بدذات و کمد دیواری های تسخیر شده در امان باشد،در واقع خواهرش نبود.
فقط فرزند اصلی خانواده ی وصله خورده شان بود. دختری که در نصف ژنتیکش با کوکی اشتراک داشت.
و اینطور شد که کوکی در سال اول دبیرستان،روی تخت مضخرف خوابگاه خوابید و در همان روز اول،آنقدر در مورد خواهرش و آن گلدان های لعنتی فکر کرد که سردرد گرفت و به خونریزی افتاد.اولین سردرد عصبی و اولین خون دماغ شدنش...آن به خاطر چند گلدان و کمد دیواری لعنتی.
اما حالا در محاسباتش مشکلی پیش آمده بود.زندگی اش داشت از سه فاصله میگرفت.آن هم از زمانی که پایش را به سن دانته گذاشته بود.درست نمیدانست قرار است چه اعدادی راهشان را به دوره گردش کوکی باز کنند اما میدانست که به زودی میفهمد.

***************

وقتی که طبق انتظارش سردرد اورا از خواب بیدار کرد،کورمال کورمال به دنبال ساعت گشت و درعین تعجب متوجه شد ساعت پنج صبح است.یعنی او یک ساعت تمام بیشتر از روز قبل خوابیده بود.با دستپاچگی از جایش بلند شد،به طرف پنجره ی بالکن رفت و آنرا باز کرد.چند بار از هوای خنک دم صبح تنفس کرد تا از حرارت مغزش بکاهد.جیسو همیشه به او تذکر میداد که این هوای سرد نه تنها به سردردش کمک نمیکند بلکه مغزش راهم منجمد میکند.
اما کوکی همیشه معتقد بود رطوبت و حرارت،برای مغز حکم پیش زمینه های دیوانگی را دارند.بعد هم آنقدر درمورد پژوهش های علمی در مورد جنون و زوال عقل برای جیسو صحبت میکرد تا قانعش کند.
نیم نگاهی به دست چپش انداخت که حالا بهتر به نظر میرسید.واقعا به اندازه ی پنچ روز بهبود پیدا کرده بود و کوکی تصمیم نداشت دوباره آنرا به جایی بکوبد.از بالای بالکن نگاهی به پایین انداخت تا ارتفاع را برآورد کند...اما وقتی که ارتفاعش دوازده متر تخمین زده شد،نا امید شد.
در واقع داشت راه های مختلف را بررسی میکرد تا در روز مبادا اگر خواست دوباره به خودش آسیب بزند گزینه های زیادتری پیش رو داشته باشد.
اما دوازده متر زیاد بود.نمیخواست پاهایش را بشکند.او فقط کمی درد میخواست ولی این دیگر واقعا زیادی به نظر میرسید.
از جلوی پنجره کنار رفت و آنرا بست.بعد هم لباس های راحتی اش را با لباس های آبی تیره و شلوار سیاه تهیونگ عوض کرد.
سراغ کفش های جدیدش رفت.چکمه ها مشکی و ساده بودند.نسخه ی غیر سلطنتی چکمه های تهیونگ.اما کفش های معمولی اش،شبیه نیم بوت هایی با ساق کوتاه و بند های محکمی در رویش بود.
کفش های معمولی اش را پوشید و اندازه اش را چک کرد.اگر تهیونگ همان سایز خودش را برای او انتخاب کرده بود،پس پای هر دویشان یک اندازه بود.
از خانه بیرن رفت،در رابست و اهمیت نداد که باید بازهم منتظر تهیونگ بماند تا بیاید و در را باز کند.باید به تهیونگ پیشنهاد میداد که کلید خانه را به او هم بدهد.به نظر درخواستش معقول و منطقی بود.
در خیابانی که دیگر آنقدر هاهم برایش غریبه نبود به راه افتاد،شروع به دویدن کرد وضربان قلبش را شمرد و از افزایش لحظه به لحظه ی آن لذت برد.قدم هایش را طوری تنظیم کرد که در عرض هر سه تپش،یک قدم بلند بردارد تا الگوی سیر صعودی ضربان قلبش را بفهمد،اما وقتی به الگویی نرسید اعصابش خرد شد.
به دویدن ادامه داد تا اینکه اولین پرتوی خورشید را روی ساختمان های اطراف دید.سریع خودش را به محوطه ی بازتری رساند.در جایی شبیه به یک فلکه ی کوچک متوقف شد و نگاهی به مجسمه ی مرتفع و عجیب وسط آن انداخت.انگار کسی گلدان غول پیکری را شکسته و بعد آنرا بدون توجه به ترتیب قطعات به هم چسبانده باشد.
به سرعت پایش را روی ناهمواری های متعدد تندیس گذاشت و خودش را از آن بالا کشید تا اینکه بالاخره نفس نفس زنان به بالا ترین نقطه ی آن رسید و روی سطح نسبتا صافی نشست.
عرق هایش را پاک گرد.بعد هم با آرامش به تماشای منظره ی مقابلش پرداخت.
ابتدا پرتو های نارنجی رنگ و پس از دقایقی،خود خورشی را دید که کم کم از پشت ساختمان های چوبی و سنتی زیبا خودش را بالا کشید و تمام مناظر اطرافش را در خودش محو کرد.
تا بحال طلوع یا غروب خورشید را تماشا نکرده بود اما پوستر بزرگی از لحظه ی غروب خورشید در اتاقش داشت که با اجازه ی جیسو،آنرا به دیوار چسبانده بود.
البته خودش آنقدر رومانتیک نبود که چنین چیز دراماتیکی در اتاقش داشته باشد.
دلیلش این بود که خواهرش از زمانی که یاد گرفته بود چطور خودش را به پشت بام خانه شان برساند،حتی یک طلوع یا غروب خورشید را از دست نمیداد.
دلیل موجهی نبود اما...هرچه که بود،به کوکی یادآوری میکرد که خواهرش چه کسی بود.
گاهی اوقات...با خودش فکر میکرد ای کاش میدانست خواهرش الان کجاست و چه میکند،اما میدانست راهی نیست که این را بفهمد.پس این پوستر...به او یادآوری میکرد که اگر از خواهرش خبر نداشت...حداقل در دو موقع از روز،میدانست او کجاست.
موقع طلوع و غروب.
و این به او آرامش میداد.
باعث میشد حس کند هنوز هم برادر همان دختریست که با صبوری مینشست تا کوکی تعداد موهای براق و سیاهش در هر سانتی متر مربع سرش را حساب کند...بعد هم مساحت سرش را بدست بیاورد و در آخر هم اعدادش را در هم ضرب کند تا تعداد کل موهای او را محاسبه کند.
همیشه هم بعد از تمام این محاسبه های وقت گیر،خواهرش با شیطنت روبروی کوکی مینشست و دستش را آنقدر در موهایش حرکت میداد تا بالاخره تعدادی از آنها را بکَنَد و و محاسبات او را خراب کند.
هیچوقت هم اجازه نمیداد کوکی موهای کنده شده را بشمرد و تمام دل مشغولی او را نگه میداشت برای دفعه ی بعد.
اما همه ی این اتفاقات فقط تا 16سالگی خودش،یعنی 12سالگی خواهرش ادامه یافتند.
بدون اینکه حواسش باشد در خاطراتش فرو رفته بود.در حالی که سعی میکرد تعداد موهای دخترک را در آخرین شمارشش به یاد بیاورد نور خورشید چشم هایش را زد و به او فهماند که وقت رفتن است.
مطمئنا مردم از دیدن یک فرد غریبه و عجیب روی مجسمه ی مرکز شهر خوشحال نمیشدند.پس آرام و با طمانینه از مجسمه پایین آمد و لباس هایش را تکاند.کمی دور فلکی چرخید و بعد دوباره به سمت خانه شروع به دویدن کرد.
زیادی از خانه دور شده بود،به همین علت هم وقتی به خانه رسید از نفس افتاده بود و ماهیچه پشت پایش تیر میکشید.اما نکته ی مثبت ماجرا،از بین رفتن سردردش بود.
جلوی در خانه ایستاد،خم شد و دست هایش را به زانو هایش گرفت و تلاش کرد ریتم تنفسش را آرام کند.پس از دو یا سه نفس عمیق،چشم هایش را باز کرد و با دیدن کفش های فردی که روبرویش ایستاده بود عقب پرید.
با ترس به روبرویش خیره شد.
تهیونگ با خونسردی،مانند یک مربی یا چنین چیزی،دست هایش را پشت سرش قلاب کرده و صاف،مقابل او ایستاده بود.بدون توجه به بهت کوکی،سرتکان داد و گفت:به نظر میاد برات مناسب باشن!
چند ثانیه طول کشید تا کوکی فهمید او در مورد کفش ها حرف میزند.تایید کرد و گفت:آره..خوبن.
بعد هم به دنبال تهیونگ وارد خانه شد و گفت:صبح تو ام بخیر!
تهیونگ با چشم هایی که هنوز پف داشتند نیم نگاه بی حالی به او انداخت،سپس بدون اینکه لب هایش را از روی هم بردارد "اوهوم "ی گفت و به کارش ادامه داد.کوکی پشت میز غذا خوری نشست و رو به تهیونگ که در حال درآوردن کتش بود گفت:خوب خوابیدی؟
تهیونگ یک لحظه متوقف شد.اما بعدش پوزخندی زد و با صدای گرفته گفت:به نظر میاد صبح خوبی رو شروع کردی...
و بعد بدون اینکه چیز دیگری به زبان بیاورد دستگاه شکلات داغ ساز-این تمام چیزی بود که کوکی از آن میدانست-را روشن کرد.
کوکی که توی ذوقش خورده بود،ساکت ماند و دستش را روی میز گذاشت و آنرا زیر سرش ستون کرد.
تهیونگ رو به دستگاه پرسید:شکلات داغ؟
کوکی مطمئن نبود تهیونگ با اوست یا با دستگاه اما محض احتیاط گفت:گفتم که...دوست ندارم.
تهیونگ دیگر چیزی نگفت.یک پیمانه پودر قهوه ای رنگ را داخل مخزن دستگاه خالی کرد و پشت به کوکی منتظر آماده شدن شکلات داغ ماند.
کوکی با احتیاط اورا زیر نظر گرفت.به وضوح میتوانست خستگی اش را ببیند.فقط نمیدانست چرا او دائما خسته است.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دو دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد.بعد هم دستش را بلا برد و پشت گردنش را ماساژ داد و همزمان سرش را به طرفین و بالا و پایین حرکت داد.کاری که کوکی همیشه بعد از مطالعه های طولانی و سنگین انجام میداد.
مغزش نتوانست بیشتر فعالیت کند چون دوباره در بوی شکلات خفه شد.
چشم هایش را بست و با نفس های عمیق،تلاش کرد سهم بیشتری از گرما و شیرینی آن رایحه بگیرد.
آب دهانش را قورت داد و با نشستن تهیونگ روی صندلی مقابلش چشم هایش را باز کرد.
تهیونگ انگشت هایش را دور لیوان حلقه کرد و گفت:هیچکس نیست که شکلات داغ دوست نداشته باشه...
کوکی لبخند زد و گفت:معذرت میخوام...ولی مثال نقضش دقیقا روبروت نشسته.
تهیونگ نگاهش را آرام از روی لیوان تا روی صورت کوکی بالا آورد و طوری به او نگاه کرد که انگار اولین بار است او را میبیند.
نگاه طولانی اش باعث شد کوکی معذب شود و به دستگاه شکلات داغ ساز چشم بدوزد.
تهیونگ شمرده شمرده گفت:دوستش داری...فقط هنوز متوجهش نشدی.
کوکی از جایش بلند شد و گفت:از اونجایی که...بحث مهم تری از شکلات داغ نداریم...من میرم...میرم یه جوری وقتمو تا ساعت هشت بگذرونم.
تهیونگ دستش را به طرف یقه اش برد و خیلی ظریف اما سریع دکمه ی دیگری را باز کرد.نفس عمیقی کشید و گفت:برو...
و کوکی به طرف طبقه ی بالا به راه افتاد اما ذهنش حوالی دست های استخوانی و ظریف تهیونگ میچرخید.سرش را خاراند و با خودش زمزمه کرد:اونا...فقط برای پیانو ساخته شدن.

______________________

پارت کوتاه ولی سافت و تا حدودی غمناک داستان...
خودم واقعا این قسمت داستانو دوست دارم،مخصوصا با تهیونگ آخرش💞
تلافی آرامش این پارتو،توی پارت بعد در میارم.😉
راستی...
میتونین عکس بالای پارت رو برای تهیونگ خسته مون تصور کنین😊
حرفی...سخنی؟دوستش داشتین؟
💜💜💜

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now