"part 95"

1K 331 656
                                    

عه...
نود و پنج نود و پنجه😂🚬
کی باشه برسیم به پارت صد ازتون شیرینی بگیرم. (چطوریشو خودمم نمیدونم)

پریویسلی آن تولفث دیمنشن:

کوکیمون منتقل شد به بعد اول...
و درست مثل غریبه ای بود که به یک دنیای دیگه پا گذاشته باشه 🤧
یه فلاکت خودش رو رسوند به خونه ی جیسو و نه تنها به سوالای زن بدبخت جواب نداد، بلکه تهش گفت کوکی نه و جانگ کوک عاقااااا😑🚬
بعدشم گذاشت رفت تو اتاقش و جیسو بچم... نشست به اورثینک کردن با خودش.

این پارت... به ادامه ی اتفاقات اون شب و بعدش میپردازیم.
لتس گووو
___________________________

بدون اینکه برای پوشیدن پیراهن زحمتی به خودش بدهد روی تختخواب یک نفره اش دراز کشید، ساق دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و دست دیگرش بی‌ اراده به سمت گردنبندش کشیده شد.
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و کلید طلایی‌ رنگ آویزان از زنجیر را بین انگشت‌ هایش چرخاند.
چه احساسی به آن کلید و گردنبند داشت؟
درست نمی‌دانست...

حتی نمی‌توانست از احساس و حال کلی روحی اش سردر بیاورد... انگار اولین‌ بار بود که با خودش روبرو می‌شد.
درست مانند غریبه‌ ای که در خیابان به او تنه زده باشد. از ضربه جا خورده بود اما ضارب را نمی‌شناخت.
درک می‌کرد که این واکنش عادی باشد... حتی بدون مشورت تسانگ هم می‌توانست بفهمد از لحاظ روحی، تازه‌ پا به مرحله انکار و نادیده‌ گرفتن گذاشته است.
این یک عملکرد طبیعی بود... که کوکی را می‌ترساند.

اتفاقی که برایش رخ داده بود، قابل چشم پوشی نبود... اما حالا ذهنش با لجاجت در حال هل دادن این تجربیات ترسناکش به ویترین خاطرات دور از دسترسش بود، فقط به‌ این خاطر که کوکی دیگر از تماشای آن ها عذاب نکشد.
و جای سرزنش نبود. جای نگرانی هم همینطور...
کوکی می‌دانست روزی... دقیقه‌ای... لحظه‌ای... کلمه‌ای، بالاخره جرقه را خواهد زد. و آن زمان، ویترین خاطراتش می‌شکست و تمام سرکوب شدن‌ ها ، از زندان آزاد می‌شدند و هجوم می‌بردند به سمت ذهن و قلب او... و کوکی بعید می‌دانست که تحملش را داشته باشد.

با این وجود نگاه بی حسش را به سقف دوخت و تلاش کرد در این بی احساسیِ انکار و فرار از حقیقت، برای قدم بعدی، برای زده شدن جرقه و انفجار خاطرات قدرت بگیرد.
مانند شناگری که شنا کردن بلد نیست اما... در آرامشِ قبل‌از زدن سوت، نفس می‌گیرد تا زمانی که خودش، با پای خودش به درون آب پرید، چند ثانیه‌ای مرگ را معطل کند.

و کوکی با فکر این نفس گرفتن‌ ها، نفس عمیقی کشید و به سمت میز کنار تخت چرخید.
کشو را بیرون کشید و زمانی‌که با چیدمان بی‌ نقص و مرتب وسایلش روبرو شد، پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد. دست دراز کرد و هم‌ زمان با برداشتن موبایلش، از روی عمد، ترتیب اغراق‌ آمیز وسایل را به هم زد.
کشو را به حال خودش رها کرد و همانطور که کلید روشن موبایلش را می‌فشرد دوباره سر جایش برگشت.
اما با دیدن نوتیف باطری خالی، زیر لب فحشی نثار تکنولوژی بعد اول کرد و دوباره برای برداشتن شارژر خم شد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now