"part 4"

3.2K 717 198
                                    

چیزی روی سینه اش سنگینی میکرد و اجازه نمی داد نفس بکشد.ریه اش میسوخت و بدنش درد گرفته بود.
این حمله ی ناگهانی و عجیب باعث شد کوکی با وحشت ازخواب بپرد. نفس نفس زنان سرجایش نشست و سعی کرد حداکثر اکسیژن را به خونش برساند.قلبش دیوانه وار میتپید و قطرات ریز عذق روی پیشانی اش به هم میپیوستند و از گیجگاهش به سمت یقه اش جاری میشدند.
به سرعت از جایش بلند شد و به دست های لرزانش پنجره ی اتاقش را باز کرد و از هوای خنک و تازه ای که به داخل جریان یافت و از دمای بدن مرطوبش کم کرد لذت برد.
اصلا نمیفهمید که چه اتفاقی برایش افتاده.هیچ پیش زمینه ای مانند کابوس یا تب هم نداشت.
کمی در اتاقش قدم زد.خواب کاملا از سرش پریده بود و حالا نمیتوانست فضای کوچک اتاق را تحمل کند.کمی کنار پنجره نشست و سعی کرد خودش را قانع کند که دوباره بخوابد،اما تاثیر نداشت.پس لباس هایش را عوض کرد.تیشرت مشکی و شلوار کتان مشکی نازک و خنکی پوشید وراحت ترین کفش هایش را به پا کرد و خیلی آرام از اتاقش خارج شد.
به محض اینکه پایش را از در بیرون گذاشت بادی محکمی موهایش را بهم ریخت.
پپفی کرد و دستش را روی موهایش نگه داشت.
چند رعد و برق کوچک توجهش را جلب کرد.در ارتفاع بسیار زیادی چند صاعقه ی ارغوانی رنگ کوچک،ابر های درهم و سیاه را روشن کرد اما هنوز خبری از بارندگی نبود.
دست در جیب شروع به قدم زدن کرد.ساعت را چک نکرده بود، آنقدر هم عجله داشت که ساعت مچی اش را فراموش کرده بود،اما احتمال داد که ساعت دو و نیم یا سه بامداد باشد.درسکوت طول خیابان را با پاهایش متر کرد.
حدود سیصدمتر را که پیمود،وارد خیابان اصلی وعریض مرکز شهر شد.در آن ساعت،هیچ وسیله ای در خیابان تردد نمیکرد.سکوت خیابان خالی،در حالی که نور چراغ های چشمک زن راهنمایی و مغازه های مختلف در اطراف آن در کف آسفالت صاف و تاحدودی براق خیابان بازتاب میشد،محیط آرامی را به وجود آورده بود،البته با صرف نظر از بادی که
می وزید و کمی فضا را متشنج میکرد.
کوکی به قدم زدن ادامه داد و به فکر فرو رفت.
تاثیر آرام بخش ها هنوز از بین نرفته بود.پس کوکی
ذهن آرام تری نسبت به طول روز داشت.
خاطراتش را مرور کرد.پارسال،تقریبا همین موقع یعنی اواسط تابستان بود که در اولین جلسه ی مشاوره اش بامشاور پیشنهادی جیسو،آقای تسانگ،حضور یافت.

جیسو هم همراهش آمده بود.مانند مادر نگرانی که
فرزندش را برای روز اول مدرسه آماده میکند.
کوکی خیلی راحت به افراد اعتماد نمیگرد اما تسانگ،در همان روز اول به او فهماند که میتواند قابل اعتماد باشد.
چهره گردش که مثل کوفته برنجی بود و چشمهای ریز اما براقش به همراه سر بی مو و کچلش، کاملا با تیپ و لباس هایش هماهنگی داشت.همیشه لباس های جلو بسته و گشاد سفید به همراه شلوار های پارچه ای و صندل های راحتی بدون جوراب به تن داشت.
قیافه اش بیشتر برای کمدین شدن مناسب بود تا روانشناس.وهمین هم باعث حس راحتی و اعتماد بیشتر به او میشد.
حالا یک سال از آن زمان گذشته بود و در جلسه ی
اخیری که کوکی در اتاق او حضور داشت،تسانگ،
کاملا عادی به او اطلاع داد دیگر لزومی ندارد که
در جلسات روانشناسی شرکت کند چون معتقد بود
کوکی فقط دارد پولش را هدر میدهد،ذهن او درست بشو نیست.هم خبر خوشحال کننده ای بود و هم خبری ناراحت کننده.
اتاق تسانگ تنها مکانی بود که کوکی میتوانست در آن راحت باشد و یک ساعت تمام از محاسبه ها و اذیت و آزار ها و حتی گرمی هوا شکایت کند و کسی هم باشد او را درک کند.گاهی هم تمام یک ساعت را روی کاناپه می نشست و در سکوت در و دیوار را تماشا میکرد و با تسانگ قهوه مینوشید.
احمقانه بود اما تاثیر خوبی داشت.
کوکی آرام روی لبه جدول کنار خیابان نشست و به صحبت های اخیرش با تسانگ فکر کرد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now