۲۱۴.ساعت

2 0 0
                                    

مغز من مثل ساعت هست.
خودش کار میکنه
و تصمیم میگیره؛
خوب و بد.
ازش لذت میبرم
و حالم بهم میخوره.

اگه تا به حال
داخل یک ساعت رو
نگاه کرده باشی،
میدونی که چطور
عقربه ها و ماشین ها
کار میکنن.

از بیرون
همه چیز بستگی به تو داره
تا چطوری ببینیش.
اگه میخوای ساعت رو چک کنی،
فقط اون شماره های بزرگ رو میبینی.
اگه میل داری تا در مورد دقیقه ها بدونی،
میتونی اون خط های کوچیک رو ببینی.

بیا نزدیکتر و داخل مغزم رو نگاه کن.
گذشته از صدای بلند عقربه ها،
میتونی ساعت ها و دقیقه ها رو ببینی.

متاسفانه
تو هیچوقت
شانس اش رو پیدا نمیکنی.
تمام چیزهایی
که میبینی،
اونهایی هستن
که دوست داری.
تو هرگز نفهمیدی
مغز من چطور کار می‌کرد
و سرزنش ات نمیکنم.
چون، منم نفهمیدم.

من ترکیب شدم از
ساعت ها و دقیقه ها
و هرچیزی که میون اونهاست
هرچند بعضی وقتها
به وسیله ساعت ها هیجان زده ام،
بعضی از وقت ها
به خاطر هر خط کوچیک در دقیقه ها غمگین ام،
و وقت های دیگه،
من مشغول مخلوط ساعت ها و دقیقه هام.
من دارم زندگیم رو با ساعت زندگی میکنم.

گفتم که تو اونطور که میخوای، میبینی
حرفم رو پس میگیرم.
تو اصلا نمیبینی.
تو تنها میخوای من چیزی بشم که تو میخوای.

A Death Without Funeral(Persian Poem)Where stories live. Discover now