۹۷.منفجر

5 1 0
                                    

چندین ساعتی میشه آب نخوردم
و زندگیم رو دست تقدیر سپردم
و یادم نمیاد این تصمیم رو چرا گرفتم
یادم نمیاد چرا کار به اینجا کشیده شد
الان فقط یه چیز مدام توی ذهنم تکرار میشه
این که در بالکن رو باز کنم.

بذارم هوای نیمه خنک سحری به پوستم بخوره
و بعدش بذارم که مغزم با
تمام قدرت به کف زمین بخوره
نمیخوام یه آدمی باشم تو یه کشوری،
دست و پنجه نرم کنم با فشار های عصبی.

قول میدم قبرم رو برات جا بذارم
با اون شعری که خیلی دوستش دارم
امید دارم، همون رو برام
با خط قشنگ روی سنگ در بیارن
آره همه چیزم رو برات جا میذارم، عزیز من
حرف هایی که ازم نشنیدی، کارهایی که با من نکردی
جاهایی که با من نرفتی، بغل هایی که ازم دریغ کردی
همه رو برات جا میزارم،آره
امیدوارم حتی یه ذره اش هم کافی باشه
تا کمکت کنه یادت بیاد روزی که اینجا اومدیم
بهت گفتم که همه چی اذیتم میکنه
گفتم مغزم و روده ها بهم فشار میاره
حالا همه رو ریختمشون بیرون
تو رو ترک کردم
تا تمیز کنیشون
دارم از درون خودم منفجر میشم

A Death Without Funeral(Persian Poem)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang