گاهی گذشته درست مانند پیچک زهرآگینِ گیاه عَشَقه دور ماهیچهی بیپناهِ داخل سینهت میپیچه و میپیچه و در رگ و پی سرخ و سیاهش ریشه میکنه. گذشته مثل مِه غلیظ سردی، سیاهی مردمکهای لرزانت رو تار میکنه و بیناییت رو در کمال خونسردی ازت میگیره.
گذشته، وجودت رو به اسارت میکشه تا ترس رو ذره ذره جایگزین امیدی بکنه که بقای زندگیت و شمارش نفسهات بهش وابستهست؛ از صدای قدمهاش میترسی؟ از نگفتهها، از طرد شدن، از جدایی میترسی؟
میدونم که میترسی.
***قسمت آخرِ فصل اول:
«بالهای بریده شدهی کیوپید-Clipped wings of Cupid»بازدم نفس کمعمق بیجانش رو باکلافگی و خستگی به بیرون فوت کرد؛ نفسی که انگار بازماندهی دودِ آتشی بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر در سینهی تنگ و نحیفش گُر میگرفت.
غرور؟ گاهی فکر میکرد چیزی با چنین اسمی دیگه براش باقی نمونده. اگر غرور سپری بود که در برابر گزندهای دیگران ازش محافظت میکرد، مردِ تنهای شکسته بیدفاعترین موجود عالم بود.
به خودش لرزید و بعد از شنیدن بوق کوتاهی دستگیرهی سرد رو در مشت گرفت. انتقال الکترونها و سرمای فلز که در تضاد با آتش وجودش بودن، کمی هشیارش کرد و باعث شد به جای اینکه بیشتر در مردابِ افکار مغشوشش فرو بره، دستگیره رو به سمت خودش بکشه.
در ثانیه درِ بزرگِ خونهی نیمه مجللش رو باز کرد و به پناهگاهِ ارواحی که خودش آجر به آجر از سر نفرت بنا کرده بود، وارد شد.
"وقتشه... الان وقتشه! پسرهی احمقِ نادون."
انگار موجود نالانی افتاده در بستر مرگ، در گوشش جیغ میکشید و کمک طلب میکرد. انگار تمامی کائنات متحدانه دست به دامن پارک جیمینِ خسته و بریده از دنیا شده بودن تا خودش رو خلاص کنه؛ انگار افکارش دیگه نمیتونستن این دوز بالا از زهرِ نفرت و تحقیر رو در وجود خودشون تحمل کنن؛ انگار که...
_عِه! زود اومدی جیمین؟
نوای خوش آهنگی که بند افکارش رو پاره کرده بود، لرز و وحشت رو به تنش انداخت. حالا؟ در این وضعیتِ نابسامان؟ در حالی که ریههاش در قفسهی استخوانی سینهش میجوشیدن و صورت زیبای الهیش از ضربِ دستِ نفرت انگیزی میسوخت؟ نه! به هیچ عنوان آماده نبود تا هوسوکش، تا مرد زیبای بینقصش اون رو اینطور و در این وضعیت ببینه. زانوهاش شدیدا به لرزه افتادن.
_جیمین خوبی؟
صدای آرامشبخش هوسوک از سمت آشپزخانه به گوشِ دوست پسر خستهش میرسید. صدایی که به دلیل رفتار عجیب مدیر پارک کمی نگران به نظر میاومد، انگار که بوی گند و تهوع آور ترس به شامهی تیزش رسیده باشه.
فنریر سیاه و وحشی اسکاندیناوی هرگز و به هیچ عنوان در نظر نداشت و نمیخواست که دوست پسر عزیزش اون رو اینطور خرد شده ببینه؛ اما به هر حال راه فراری نداشت و بهتر بود دکتر بیشتر با حقیقتِ جهنمی که واردش شده بود آشنا بشه.
VOUS LISEZ
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...