قسمت پنجاه و دوم:«گل هایسنت- Hyacinth»
«پیچ و تابِ مِه غلیظ، مردمکهای تشنهم رو تار کرده بود؛ از اعماقِ صحنهی مقابلم صدایی ساطع میشد که از طریق شاهراه شنوایی به وجودم نفوذ میکرد و روی بند بند قلب تپندهم جاری میشد...
و همون جا بود که دیدمت؛ دستهای تشنه به لمسم رو پیش بردم، به هوای خالی چنگ زدم؛ اما نتونستم تو رو لمس کنم. لعنت به من! آخه... رویا که جسم نداره»
***
سرمای کم جونی که عطر خاک باران خورده رو در لا به لای اجزای سازندهش به همراه داشت، از لای پنجرهی باز، پنهانی به داخل اتاق تاریک نفوذ کرد و روی تن عرق کردهش نشست.
مرد لرزید و در چشم بهم زدنی از خواب بیکابوسی که مثل موهبتی نایاب بود، پرید.
با گیجی نگاه تاریکِ خوابآلودش رو از سقف سادهی سفید و لوستر کوچیک خاکستریش گرفت و در سرتا سر اتاقِ به شدت منظمش چرخوند.
برای دقایق کوتاهی به خاطر نمیاورد کجاست، چه کسی هست و چه اتفاقی براش در طی چند ساعت قبل افتاده. اونقدر خستگی در پیچ خوردگیهای مغزش جریان داشت که نمیخواست با مردمکهای گیج و تاریکش هماهنگ باشه.
دوباره سوزی داخل اتاق خزید و لرز به تن برهنهی عرق کردهش انداخت...
سئول بود، سرد و غم انگیز... پایتختِ دردهایی که خودشون رو پشت نقابها زیبا و شیک پنهان میکنن.مرد که تازه داشت کم کم هوشیار میشد، ملافهای که جسمش رو در برگرفته بود رو کنار زد؛ نیمخیز شد و به تاج چوبی تخت تکیه داد. دم کم عمقی رو از اکسیژن یخ زدهی اطراف به داخل ریههای مریضش فرو برد، صرفا نفس میکشید چون مجبور بود، انگار نه اینکه نیاز داره زنده بمونه، اون خوی و غریزهی حیات سالها بود که نورونهای پر پیچ و تاب مغزش رو ترک گفته بود. اونقدر درد در تک تک اجزای تشکیل دهندهی وجودش به خوبی حکومت میکرد که جزوی از خود واقعیش به شمار میومد...
جیمین پارک، پیرمرد بیست و شیش سالهای که روحش علیه جسمش انقلاب کرده بود! جسمی که خسته از جنگ بین قلب و مغزش، فقط میخواست طعم خوش خاموشی رو بچشه... نیست شدن.
با اینحال که هنوز کاملا هوشیار نشده بود، به رویای عجیب و دلچسب دیشبش فکر کرد. خواب دید که هوسوک وسط سرمای پاییزیِ پایتخت جمهوری کره برای استقبال ازش به فرودگاه اومده بود. مثل همیشه، با اعتماد به نفس، زیبا اما کمی آشفته... اونهم چون از خواب بیدار شده بود.
دکتر موهای بلندتری نسبت به قبل داشت و برخلاف همیشه انتهای موهای لختش موجدار شده بودن. زیبا و نفسگیر بود... اونقدر زیبا و دلچسب که جیمین احساس کرد عطر یاس و لیمو داخل اتاقش پیچیده و اون رایحهی مخصوص رو زیر بینیش حس میکنه... رویاها عطر دارن؟! یعنی امکان داشت که جیمین خاطرهی یاس و لیموی دکتر رو با خودش به یادگار آورده باشه؟ نمیدونست؛ اما مطمئن بود که اگه رویاها عطر داشتن، رایحهشون رو از تن دکتر جانگ میدزدیدن.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...