سوال: چه چیزهایی من رو به بهشت آسمانی میرسونن؟
تو... البته که تو... همیشه تو...***
قسمت سی و هفتم:
«مرد شاعر او-His poet man»رایحهی پرتقال ماندارین و نتهای دریایی که از ناکجا آباد به این دنیای کوچیک مردِ مونیخی جونگکوک پا گذاشته بودن، در فضا پیچید.
اتاق مثل همیشه به نظر میرسید، اما در عمق بطن اون محدودهی مربعی و پوسترهای چسبیده شده به دیوارش، چیزی در تغییر بود.
شمعهای نیمه سوخته و چراغ قدیمی خاموش، همونها بودن... با همون ظاهر کلاسیک و همون عطر خاص!
حتی پرترههای کوچیک سیاه قلمِ چهرهی جونگکوک که روی دیوار نصب شده بودن و دریم کچری که قرار بود کابوسهای تهیونگ رو مثل محافظی در هوا بقاپه هم در تغییر، تاثیر چندانی نداشتن.
پس این حس خوشایند در لا به لای کدوم جسم، پنهان شده بود تا کتابفروش اون رو پیدا نکنه؟!
نسیم با ملایمت میوزید و گاهی گستاخانه دستی به لای موهای تهیونگی که روی تختش خوابیده بود، میکشید.
جونگکوک با اخم نیم نگاهی به رقص پرده و نسیم انداخت و بعد با ملایمتی صورتی رنگ، نگاهش رو به صورت آروم پروفسور دوخت.
سنسه بهتر از هرکسی میدونست اون صورت معصوم، کشیدگی پلکهای خمار و سایهی سیاهی که مژههای تابدارش روی گونههاش انداخته بودن، گاهی میتونستن چقدر بیرحمانه زیبا باشن و آشوب به دل مخاطب بندازن...کتابفروش به قاتل زیباش چشم دوخت؛ به تاب موهایی که طناب دار میشدن و قلبش رو حلق آویز میکردن.
مرد جوانتر نفس عمیقی کشید و رقص رایحههای مختلف رو به ریههای پاکش هدیه داد.
با ملایمت روی لبهی تخت اسطوره شناس مونیخی نشست و به چهرهی غرق در خواب مردش خیره شد._به این رویای عمیق غبطه میخورم که اینطور تو رو درگیر خودش کرده... کاش منم داخل رویات بودم.
نسیم تابستانیِ صبحگاهی کمی شدیدتر وزید. انگار با ذره ذرهی وجودش میخواست به جونگکوک بفهمونه "تو رویاییترین رویای این مرد خوابیده روی تختی... چطور نمیبینی؟! چطور نمیفهمی؟"
نگاهش رو به دیوار مقابلش دوخت؛ پرترههایی که از چهرهی خودش طرح زده شده بودن، جواب مناسبی برای جملهش به نظر میرسیدن؛ اما جونگکوک نشانهها رو میدید و بعد اونها رو نادیده میگرفت.
نگاهش رو از پیچ و تاب نخ نقرهای رنگِ بافته شده روی تن چوب دزدید و به رویای پنهان شده در تک تک اجزای صورت تهیونگ خیره شد.
خالهای روی لب و گونهش، پوست گندمی و ابروهای کشیدهای که چهرهش رو مردانهتر و جذابتر نشون میدادن.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...