ادامهی چپتر قبل:با شنیدن این حرف از دهن پروفسور، تن جونگکوک در لحظه یخ بست.
تکیهش رو از دیوار گرفت و با ترس زمزمه کرد._چی؟ یونگی کیه؟ مونیخ؟
صداش بیاختیار کمی بالا رفت:
_راجع به چی حرف میزنی، ته؟
ترسیده بود؟ بله! ترس به تک تک اعضای بدنش نفوذ کرده بود. اون داد میزد، لجبازی میکرد، از تهیونگ رو برمیگردوند اما در نهایت نمیتونست از دستش بده... اونهم حالا وقتی که فهمیده بود قلبش رو به تهیونگ داده.
_چی داری میگی ته؟ چرا لالمونی گرفتی؟
تهیونگ چشمهاش رو ریز کرد.
_مگه تو نگفتی برو؟ منم دارم میگم درست میگی... تاریخ انقضای من برای توروایل تموم شده. چرا بمونم وقتی بودنم زجرت میده؟ چرا بمونم وقتی... باعث ناراحتیِ تواَم؟
جونگکوک نفسش رو حبس کرد. اون نمیخواست تهیونگ رو برای همیشه از دست بده اون فقط چند ساعتی استراحت میخواست تا با تمام اتفاقات پیش اومده در یک ماه اخیر کنار بیاد.
اون از زندگی عادی و علاقهی پنهانیش یکهو پرت شده بود وسط آغوش اون پیرمرد وینتیج پوش سی ساله!
یعنی حتی حق هضم کردن تمام این اتفاقات رو نداشت؟
اما تهیونگ انگار جدی بود. یونگی چه کسی بود؟ جونگکوک نیاز داشت در لحظه با دستهای خودش اون رو خفه کنه!
_چی داری میگی ته؟...
مرد جوانتر با کلافگی کف دستهاش رو به صورتش چسبوند؛ میل به اشک ریختن در وجودش غوغا میکرد، اما غرور مانع میشد.
باید به تهیونگ میگفت که فقط منتظر شنیدن یک جملهی اطمینان بخشه تا به خودشون دو تا فرصت بده؟
درسته... سنسه از بودن و موندن پروفسور مطمئن نبود و این ترس تمام وجودش رو هر لحظه بیشتر در برمیگرفت و حالا...
اون از عاشق شدن میترسید چون نمیخواست ترک بشه و تهیونگ... آدمی بود که حالا میخواست ترکش کنه و بره.اون یونگی چه کسی بود که پروفسور اون رو به جونگکوک ترجیح داده بود؟
دستهاش رو از صورتش جدا کرد؛ برخلاف تمام تلاشهاش کاسهی سرخ چشمهای درشتش از مایع بیرنگی پر شده بودن.
اخمهاش در هم فرو رفته بود و چانهی ظریفش میلرزید._یونگی کیه تهیونگ؟
تهیونگ که هرگز انتظار همچین سوالی نداشت، بعد از کمی مکث دهن باز کرد تا پاسخ بده اما سنسه بهش فرصت پاسخگویی نداد.
پسر، ناراحتترین موجود زیبای جهان بود که از شدت شوک عصبی، لرزش ران پاش هر لحظه بیشتر شدت میگرفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Hayran Kurguتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...