Chapter 56: Geborgenheit

289 44 23
                                    

قسمت پنجاه و ششم:«امنیت کامل- Geborgenheit»

عزیز من،
نور من،
رنج ابدی شیرینم!
مردم عامی می‌گن رویاها تا لحظه‌ای شیرین، دلچسب و لذت بخشن که به مرحله‌ی عمل نرسن. من تو رو با تمام وجود اندکم می‌بوسم و با تک تک اجزای بدن ناچیزم می‌پرستم... تو رو مثل شکوفه‌ی ناز پروده‌ای که نیاز به تیمار و پرستش داره بین دست‌هام می‌گیرم، گلبرگ‌هات رو سیر از نوازش لمس‌هام، به دنیای غنیِ اسطوره‌ها می‌برم؛ اما باز هم حس می‌کنم نتونستم تو رو به دست بیارم.

شاید این حس لذت ابدی که در کنارت، من رو به اوج آسمان‌ها می‌رسونه برای این هست که تو دست نیافتنی‌ترین و ناب‌ترین آرزویی هستی که در آغوش من رها شدی.

ماینِ لیبه... گلبرگ سرخم!
کلمات از من فرار می‌کنن اما همزمان دست به دامنم می‌شن و التماس می‌کنن که بگم...
در لا به لای سطرهای جوهرآلود شده‌ی نامه‌ی خط خورده‌م اون لب‌های خوشفرم، گودی بالا و خال تقدیس شده‌ی زیر لبت رو می‌بوسم. به قول احمد عارف بوسیدن تو حتی اگر در سطری از یک نامه هم باشد، باز هم هیجان غریبی دارد"

***

" بازوهای رنگ پریده‌اش می‌درخشیدند و قطرات درخشان عرق برهنگی شکمش را پوشانده بودند. قطره‌ها به شکل جریان موهومی سرازیر می‌شدن... تا داخل پیرسینگ نافش، تا پایین‌تنه‌ی مختصر لباس رقص سرخ رنگش... به راپونگیِ زیبا می‌رفتند.

جایی که کودکان روی سنگفرش‌های کثیفِ خیابان‌هایِ پنهان شده پشت درخشندگیِ بارها و کلاب‌ها بازی می‌کردن. جایی که کارگران جنسی با پنهان شدن آخرین شعاع نور از جا برمی‌خواستند تا شب دیگری از کار سخت و طاقت فرسا را شروع کنند و مردهای ژاپنی به دنبال هرچیزی بودند تا بتوانند قاپِ زنان قد بلند اروپایی را بدزدند.

نوزادهای جیغ زننده از رحم مادرهایشان به جایی پا می‌گذاشتند که حالا باید راپونگیِ بعد از لوسی نامید... لوسی بلکمن که نماینده‌ی هزاران زن بی‌پناه و قربانی بود.

بچرخ دخترک رنگ پریده‌ی چشم گربه‌ای... تو خودِ راپونگی هستی... زیبا هستی... و جایی که به آن خانه می‌گویی زیبایی خشن و بیرحمی دارد."

مرد بزرگتر دستی به آشفتگیِ موهای سیاه رنگِ خوابیده روی پیشانیش کشید و خیره به عمق سیاهی کهکشان‌های کسی که بیشتر از هرچیزی و هرکسی در این دنیا دوست داشت، لپتاپ رو روی زمین گذاشت.

باد خنک پاییزی در یک لحظه خروشید و وحشیانه دستی به لا به لای تارهای موهاشون کشید. صدای پیانوی غریبی و گنگی از دور دست‌ها به گوش می‌رسید و همزمان عطر نم جنگلِ باران خورده‌ی توروایل فضا رو پر کرده بود.

سنسه و پروفسور به دور از چشم‌های ساکنین به بالای قلعه‌ی قدیمی و متروکه‌ای که در قسمت غربی جنگل بود پناه آورده بودن.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminDär berättelser lever. Upptäck nu