«بوهایی که به تهِ بینی ما میچسبن و ما انسانها رو مجبور میکنن تا عمیقتر تنفسشون کنیم، خطرناکن... خطرناک بودنشون به سبب خاطرهای هست که در بطنشون پنهان شده... خاطراتی که به طور مداوم جلوی چشمهات رژه میرن و به مرور همه چیزت رو ازت میگیرن از جمله هوشیاری و آگاهیت دربارهی ادامهی زندگیت رو.
جلوی کافه دوتا نهال پرتقال در خاک ریشه زدن... حالا که بهار داره قدم به قدم به توروایل نزدیک میشه، در بین راهش چندتا تاج بینظیرِ شکوفه روی سر شاخههای ظریف دو نهال تنها، به یادگار گذاشته. تو نمیدونی ترس از انجام یه کار ساده و معمولی یعنی چی دردونهی من... چطور بیاهمیت به عطر پرتقالی که روزی لای موهای تو پنهان بود، بشینم و قهوه بخورم؟»
«و چه خوب بود که آدمی میتوانست وقتی درد و مصیبتی دارد، ماهها بخوابد و چندین ماه بعد آسوده و تازه نفس از خواب برخیزد! اما هیچ کس نمیتواند چنین کاری بکند و باید بیدار ماند و درد کشید... او باید با دردهای خود کنار بیاید.»
«La Vie En Roses - زندگی به رنگ رزها»
20 مارس، انگلستان، توروایل
قدمهاش رو روی چمنی که از شبنم صبحگاهی یخ زده بود و حالا درحال آزاد شدن از بند یخهای ریز و درشت بود محکم کرد تا لیز نخوره.
نگاهش رو از تابلوی سر در ورودی گرفت و به دهکدهای که مثل مادرِ باکرهاش آرتمیس، حریر دلفریب سبزرنگی رو به تن کرده بود خیره شد.
ترکیبِ صدای همهمهی مردم عام با نوای پرستوهای مهاجر، روحش رو مثل انرژی قدرتمندی پالایش میداد.
حضور انرژیهای نارنجی و خاکستری رنگِ هئین و تهیونگ عزیزش حتی از ورودی دهکده هم حس میشد و آرامش رو به وجود ناآرومش سرازیر میکرد.
آقای ادوارد به راحتی، انگار که پر غازی رو جابهجا میکرد، راستهی گوسالهای که خونابه ازش میچکید رو به قلاب جلوی درِ مغازهی گوشت فروشی اُرگانیکش آویزون کرد.
هلن روی سکوی کنار کیوپید نشسته بود و باد به کمک دستهای خواهر بزرگترش تار به تارِ طلای آشفتهی موهاش رو سر و سامان میداد و میبافت.
تلالو طلایی رنگ آفتاب یازده صبح، چهرهی جیمز و ویالون رویاییِ قهوهای رنگی که در حال رسیدگی بهش بود رو نورانی کرده بود، انگار خورشید پروژکتوری عظیم و سکوی حقیر سنگفرش شده، صحنهی اجرای سالن بزرگی باشه و جیمزِ کم سن و سال، هنرمند مشهوری که منتظر شروع اجراشه.
افراد توروایل همدیگه رو صدا میزدن و به هم یاری میرسوندن. هرکسی گوشهی کار دیگری رو میگرفت تا توروایل رو برای حضور بهار آماده کنن. زمان در این قطعه از کرهی زمین ایستاده بود.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...