مرا ببوس...
میان آشفتگیهای سردم،
میان مشغلههای تکراری روز مُردگی و اشکهای ریزان شب هنگامم،
مرا به عنوان مردی خسته با نگاهی مصمم،
زنی آزاده با بالهای زخمی،
کودکی سرشار از شور زندگی...
به عنوان سرو بلند قامتی که شاخههایش را با آتش نفرت سوزاندند ولی با قدرت عشق ریشه دواند، ببوس!
که امیدم در بوسههای تو زاده میشود.***
قسمت پنجاه و هفتم:
«سرگردان تنها-Solivagant»چه کسی به شما گفته که نمیشه در زمان سفر کرد؟ حرفهای احمقهایی که اسم خودشون رو پژوهشگر گذاشتن رو باور نکنید!
سفر به گذشته نه تنها امکان پذیره، بلکه حتی نیازی به ثروت و بودجهی خیلی زیاد برای تجهیزات مسخرهش نداره. این کاملا درسته که نمیشه تغییرش داد اما فقط کافیه یک نفس عمیق بکشی، چشمهات رو ببندی و واقعا از ته تمام وجود آشفتهی خاک گرفتهت بخوای که در اون مکان و در اون لحظه باشی.
هیچ قدرتی فراتر از خواستهی اندوهگین یک انسان بریده نیست. خیال، پناهِ انسانهای گزیده شده به وسیلهی نیشِ زندگیه؛ دنیا بدون این پناهگاه غیر قابل تحمل به نظر میرسه.
با خیال میشه مردهها رو زنده کرد، به افکار خاکستری و دود گرفته رنگ پاشید، زخمها رو بوسید و بست... لبخند زد، اشک ریخت، آواز خوش آهنگِ قمریها رو شنید، قدم برداشت، بین اسطورهها گشت زد و در نهایت دوباره و دوباره عاشق شد.
اینجا عمقِ تاریک تاریخه؛ جایی که اتفاقات زیادی درش افتاده اما هیچ مدرکی برای اثباتش وجود نداره... افسانه!
در نوک قلهی مقدس اسکاندیناوی، غرق در گرگ و میش صبحگاهی بین برفهای بیرحمی که پاکی کاذب رو به مخاطب انتقال میدادن توله گرگ کوچک سیاهِ رها شدهای به خودش میپیچید. زیبا و باشکوه اما غریب و طرد شده...
روح طلاییای در جسم سیاه فنریر اساطیری زندانی شده بود که نیاز به خروشیدن داشت. اما حالا؟ نه! اون تنها بود... ضعیف، منحوس، بدون حمایت هیچکسی...
سالهای دراز سردِ تمام نشدنی بالاخره گذشتن، تولهی کوچکی که روزی از ترسِ کشته شدن به دست اودین خودش رو پشت سنگهای یخزدهی کوهستانهای دور از ازگارد پنهان میکرد، سنگینی زنجیر رو به جون میخرید و روزها و شبها آرزو میکرد نمیره، بزرگ و قوی شده بود.
خدایی وحشی و رعب انگیز... انگار حالا ایستاده بود تا با غرشش خدای خدایان رو به وحشت بندازه. جای زنجیرهایی که یک عمر روی پنجههای کوچکش رد انداخته بودن میسوختن؛ اما درد همیشه همدم گرگ بیرحم، پسر آنگربودا و لوکی بود.
درد... کسی بود که اون رو حتی بین یخهای تیز و گرسنگیهای طاقت فرسا ترک نکرده بود.
بوی انتقام به مشام ازگاردیها میرسید.
قرار نبود دنیای اساطیری مثل دنیای ما سرشار از ناعدالتی باقی بمونه. اودین به بهانهی حفاظت از سرزمینهای نُه گانه، نوهی خودش رو بند کشید اما خدازادهی کوچیک میدونست که فرمانروای پیرِ یک چشم رویای ترسناکی دیده و اینطور میخواد از به وقوع پیوستن اون جلوگیری کنه.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...