Chapter 2: Cutting Those Chains

512 110 22
                                    


«به نظر می‌رسه اقیانوس بین ما قرار گرفته؛ موج‌های وحشی‌ای که نمی‌ذارن تو رو ببینم ضربه‌های شلاق مانندی روی تنم فرود میارن؛ هرچقدر قوی باشم تنم دربرابر دردی که ذهنم رو تاریک کرده بی‌طاقته... من به تو نیاز داشتم، به گرمای دست‌هایی که قلبم رو نوازش می‌کرد و روحم رو می‌بوسید.»

قسمت دوم:«بریدن آن زنجیرها-cutting those chains»

به پیشونی سفید و بلندش بوسه‌ی صدا داری زد و همونجور که پیش بینی می‌کرد، صدای اعتراضش بلند شد:

_یا... کیم تهیونگا! صد دفعه گفتم چندش بازی درنیار بدم میاد.

_منم صد دفعه گفتم پیشونیت تا ابد جای بوسه‌های تف تفیِ منه، پس انقدر مقاومت نکن... حتی اگه پیر و زپرتی و به درد نخور بشی، جای بوسه‌ی من همونجاست.

_اه... از کی تا حالا انقدر حال بهم زن شدی؟

سرش رو ناامیدانه تکون و ادامه داد:

_چه سوالیه آخه؟ وقتی که از اولش هم حال بهم زن بودی.

صدای بوق کشتی کوچک کناری بلند شد و اون دو گوش هاشون رو گرفتن تا صدای عجیب و کرکننده، آسیبی بهشون نرسونه.

تهیونگ با عشق در آغوشش گرفت و در گوشش گفت:

_هر دقیقه باید زنگ بزنید، مخصوصا تو؛ از دقیقه به دقیقه‌ی سفر خبر می‌دی. عزیزدلم، منم اون دوتا بلیط ایتالیا رو جفت و جور می‌کنم، اونوقت وقتی برگردی ساکت رو جمع نکرده باید با تهیونگ بری ایتالیا گردی... ایل میو پیکولو بامبینو.
(*ایل میو پیکولو بامبینو: بچه کوچولوی من به ایتالیایی)

لحجه‌ی ناشیانه‌ی ایتالیاییش، خودش رو هم به خنده انداخت. بعد از بوییدن و بوسیدن موهای شبرنگش، سعی کرد اون رو از آغوشش جدا کنه اما نمی‌تونست:

_باشه... می‌دونم دلت تنگ می‌شه، منم همینطور... ولی الان نری دیگه نمی‌تونی بری.

اما لحظه به لحظه حلقه‌ی دست‌هاش تنگ‌تر می‌شد و فشار بیشتر؛ تهیونگ لبخند هراسونی زد و تلاش کرد دست‌های قشنگش که به کمرش چنگ می‌انداخت رو به زور از دور کمرش جدا کنه تا متوجه‌ِ دلیل این تغییر خلق ناگهانی بشه اما...

با دیدن چهره‌ی متورم و سفید از گچ، لب‌های کبود، قی چشم‌هاش که مردمک‌های قهوه‌ای تیره‌اش رو طوسی کرده بودن، لرز وحشتناکی تمام سلول‌های بدنش رو در برگرفت.

احساس می‌کرد به قفسه‌ی سینه‌اش فشار طاقت فرسایی وارد می‌شد و هر لحظه این فشار اوج می‌گرفت؛ انگار که قفسه‌ی بی‌دفاع سینه‌اش، زیر دستگاه پرس عظیمی گیر کرده بود و تلاش‌هاش برای رهایی بی‌ثمر و بی‌نتیجه‌ست.
نمی‌تونست چشم از اون جسد انسان‌نما که تا همین چند دقیقه پیش تصویرگرِ عزیز دلش بود، برداره.
تهیونگ نالید:

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now