«دلم میخواست
در عصر دیگری دوستت میداشتم
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر
عصری که عطر کتاب،
عطر یاس و عطر آزادی را میشد بیشتر حس کرد...
دلم میخواست تو را در عصر شمع دوست میداشتم
در عصر هیزم و باد بزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ...
نه در عصر دیسکو،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین!
دلم میخواست تو را در عصری دیگر میدیدم،
عصری که در آن
گنجشکان، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند،
عصری که از آنِ نقاشان بود،
از آنِ موسیقیدانها،
عاشقان،
شاعران،
کودکان
و دیوانگان!
عصری متعلق به من...
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که جدایی و ستم نبود
ولی افسوس،
ما دیر رسیدیم!
ما گل عشق را جستجو میکنیم،
در عصری که با عشق بیگانهاست*...من در نگاه اول عاشقت نشدم. حتی شیفتهی کلیات ظاهرت هم نشدم. هرچند که پرستیدنی بودی.
آخه میگن انسان همیشه دل در گرو جزئیات یه نفر میبنده، نه کلیاتش...مثلا سفیدی پف پلکی اسیرش میکنه،
سیاهیِ نقطهی خالی روی صورت...
یا عطر تنی که فقط و فقط مخصوصِ یه نفره...
و
چشمها... چشمها... چشمها...
من دلم رو داخل نگاه پر از اعجاز تو جا گذاشتم، عزیز من...
اون کهکشانی که از بینهایت زاده شده و انگار دریچهی تیرهرنگِ یک جهانِ متفاوت بود...آهوی خوابیده داخل مردمکهات... پف پلک سفیدت...
آه من چقدر در مقابل تو ناتوانم، محبوبم...من... تمام احساسم رو لای موهات جا گذاشتم؛ موهایی که دست شدن و دور گلوم پیچیدن و من بی نوا رو زمینگیر کردن...
موهایی که عطر بهشت رو لای تار به تار ابریشمشون پنهان کرده بودن.
این احساس تپندهی بی پناه رو میبینی که عاجزانه خودش رو به دیوار قفسهی تنگ سینهی من میکوبه؟با دم مسیحایی تو، زنده شد...
خانهای که در غیاب ساکنانش مرده بود با حس لرزش قدمهای تو از نو نفس کشید...
تو ساکن جدید قلب من شدی...
تنها تو...
فقط تو...
بله تو...»
***قسمت سیزدهم، بخش دوم:
«نگهبان-guardian»زمزمهها اوج میگرفتن و رایحههای غذا، چوب و سرزندگی در هم مخلوط شده و زیر سقف گچی و شیشهای بار رو اشباع کرده بودن.
مولکولهای هوا ترکیبی از عشق و شادی بودن و پروفسور اونها رو عمیق نفس میکشید. اون واقعا نمیخواست امشب این موهبت رو از خودش دریغ کنه.بله، امشب شادی نفس بود و امید اکسیژن...
کیم تهیونگ در سکوت بر روی صندلی چوب ماهون ارزشمند نشسته بود، با دقت رفتار ساکنان این دهکدهی کوچیک و توریستهای هیجان زدهش رو بررسی میکرد و از آرامش نابِ بار کهنه پوشِ تک نگین سبز و زرد باکینگهام شایر لذت میبرد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...