«میگن آخرین وقت شب، قبلِ خواب کسی که تمام ذهنت رو مشغولِ خودش میکنه، دلیل خوشحالی و ناراحتیته... چرا تو باید دلیل خوشحالی و ناراحتیِ من باشی غریبه؟»
«تو را!
از چشمانت میشناسم.
نه از اندام شق و رقت!
چشمانی که همیشه برایم معصومیت داشت.
معصومیتی که هرگز اجازه نداد جایی غیر از قاب جادویی با تو روبه رو شوم!
تو را!
از گیسوان رقصان در بادت میشناسم.
گیسوانی از سختی روزگار و بیرحمی ساکنان زمین، تنها به باد اجازهی ورود داد.
وگرنه شروع خروش این دریا، نااهلی ساکنان کشتی بود.
من تو را!
از خندههای سرشار از شوق قبل از واقعه و لبخندهای معنادار بعد از واقعهت میشناسم.
نه از اندام عریان بیرحمت!
خندههای شیرینی که معصوم بود و هست و خواهد بود.»
***قسمت دهم:« فِرنِف-fernew»
جئون جونگکوک بی صدا محو تماشای سوخته شدن سیگاری بود که هیونگش آتیش به دامنش زده بود.
_روزت چطور بود کوکو؟
روزش چطور بود؟ برگ سبز شانسی که کدر شد و گفتگویی که به دهن دوتاشون زهر شده بود...
از ظهر تا حالا که مهتاب نقرهای رنگِ درمانگر، خودش رو داخل سیاهی شب جا داده بود، نگاهش به در سوییت لوتوس بود اما دریغ از هیچ حرکتی که نشون بده روحی خسته، داخلش آروم گرفته.
اون برخلاف میلش دخالت کرده بود، هرچند این کار نفرت انگیزترین کار ممکن از نظر جونگکوک بود اما این عجیب بود که پشیمون نبود.
حقیقتِ تلخ مثل زهرمار...
کشنده مثل سیانور...
تاوانش سنگین بود اما میارزید...اگر تهیونگ از بند قفس خودساختهی ذهنش رها میشد، میارزید.
جیمین لبهای برجستهش رو به فیلتر سیگارش چسبوند و کام عمیقی گرفت.همینطور که به نگاه بیفروغِ تنها دارایی زندگیش خیره شده بود، دود غلیظ خاکستری رنگ رو از دهنش خارج کرد.
جیمین، خط به خط رفتار جونگکوک رو از بر بود؛ حتی اگر کوکو هم نمیدونست کجای بدنش درد میکنه، جیمین متوجه میشد.
خودش سه سال بیشتر نداشت اما میدونست چه زمانی پستونک داخل دهن کودک نوپا بذاره یا چه زمانی خالهش رو صدا کنه چون بچه، گرسنهش شده بود.جیمین، جونگکوک رو بهتر از خودش میشناخت و حالا نگاه جونگکوک داد میزد که برخلاف میل باطنی، روی خورده شیشههای دلی قدم گذاشته که قبلا بارها شکسته شده.
جونگکوک خوش شانس بود... کسی رو داشت از روزش ازش بپرسه و بفهمتش.
میگن وقتی کسی رو نداری که براش از روزی که گذشت حرف بزنی، تازه میفهمی چقدر تنهایی... و تنهاترین مرد توروایل، خودش رو داخل زندانش اسیر کرده بود و روزش رو برای چهرههای طراحی شدهی داخل دفترش تعریف میکرد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...