«رزالین زنی بود که رومئو اون رو به خاطر ژولیت ترک کرد
و شاید رزالین دوباره توی کالبد زیباتری زنده شده و بعد به سرنوشت
زندگی قبلیش دچار شده بود.
اما چرا هرچی لابه لای زندگی تو میگردم اثری از ژولیت پیدا نمیکنم.
رزالین بودن دردناکه، مثل یک مهر ننگ روی پیشونی روح، که زندگی به زندگی، دنیا به دنیا اون رو حمل میکنه اما وقتی دلیلی برای ترک شدن پیدا نمیکنی، وقتی ژولیتی وجود نداشته باشه...
اونوقته که دیگه کمرت راست نمیشه و کم بودن خودت رو مقصر میدونی...
ولی واقعا... من برای اون زن تاسف میخورم؛ اما کنجکاوم...
قول میدم به کسی نگم...
ژولیت تو چه کسی بود، محبوبم؟»
______قسمت هیجدهم:« کهکشان او- his galaxy»
فضای داخل اتاق تاریک از صدای قطرات بارانی که از آسمان تیره میچکیدن و به شیشه اصابت میکردن، اشباع شده بود.
تاریکی مثل مادری فداکار که فرزندش رو در آغوش گرفته باشه جونگکوک رو در خودش حل کرده بود و فقط تلالو کم جون شمع، پردهی تیرهگی رو میشکافت.
نوای آروم شاهکار چایکوفسکی در اتاق پیچیده میشد و اضطراب رخنه کرده در وجود مرد جوان رو تا حدودی بیاثر میکرد.
جونگکوک درحالیکه با موهای آشفته و بهم ریخته روی تخت نشسته بود، به غلظت تاریکی سقف آسمون خیره شد.
باد از پنجره به داخل اتاق نفوذ میکرد و برگههای پخش شده روی زمین تمیز رو بهم میریخت.
نیم نگاهی به سر تا سر اتاق انداخت. خش خش برگهها، غرش آسمان و سمفونی بارش قطرات باران روحش رو نوازش میدادن.
چراغ آبی رنگ لپتاپ بی وقفه چشم میزد و بوی لاوندر و مریم گلی که از شمع کوچیک کنارش ساطع میشد، مشام جونگکوک رو پر کرده بود.
ناگهان ایستاد، چشمهاش رو بست و سالن عظیم مسابقات ژاپن رو تصور کرد.
شور و هیجان...
تشویق تماشاچیها...
سرما...
لباسهای پر زرق و برق...
و نگاه همیشه منتظر پسر همیشه پیروز...
پلکهاش رو از هم باز کرد.
در لحظه تمامی اون شور و هیجان خاموش شدن و انگار روح و جسم جئون به اتاق تاریکش که با نوای قوی دریاچه در خلسه فرو رفته بود، تلپورت کرد.
نگاه ذغالی رنگ جونگکوک روی پرترهی سیاه قلم خودش که به دیوار چسبونده بود، خشک شد.
پرترهای که حاصل هنر انگشتهای کشیده و گندمی رنگی بودن که زیر نور ستارهها، سیاهی رو به دل سفید کاغذ هدیه داده بودن.
چشمهای جونگکوک در اون نقاشی برق بیشتری داشتن؛ شاید خالق اون اثر، اون چشمها رو اینطور نور باران و وسیع تصور میکرد.
درست مثل کهکشان راه شیری... پر از شگفتی.
کلافه نفسش رو با شدت به بیرون فرستاد. بی مقدمه کمی خم شد، دست دراز کرد و با فشردن دکمهی ضبط، اون رو خاموش کرد.
با قطع شدن صدای سوان لیک، صدای پر از ابهت و جدیت برادر بزرگترش به گوشش رسید.
مثل همیشه خشک، خالی از عطوفت و رها شده از هرگونه رحم...
جونگکوک نگاه نگرانش رو به ساعت عقربهای کنار تخت چوبیش دوخت.
در ساعت سه و پانزده دقیقهی بامداد هم از شر سیل تماسهای تلفن همراهش راحت نبود و مثل همیشه در حال بحث کردن بود...
آرزوی جونگکوک چه چیزی بود؟ مقدار کمی آرامش برای جیمین... همین.
صدای هشیار جیمین به گوشش رسید:
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...