قسمت نهم، بخش اول:
«فنریر-fenrir»
تعادل همیشه امری بسیار حیاتی برای زندگی تلقی میشه و اون علارغم تلاشهای زیادش، حد وسط زندگیش رو گم کرده بود.
*توکاها آواز بهاری سر میدادن و بوی قهوهی بول اند بوچر که به دست هئین با چاشنی عشق و کلافگی درست شده بود، روحشون رو جلا میداد.
سه نفره دور میزِ همیشگیشون نشسته بودن و پروفسور در سکوت به صحبتهایی که بین خواهر و برادر رد و بدل میشد، گوش سپرده بود.
بوی چمن و خاک، لمس نوازشگر تلالو خورشید و صدای طغیان بهاری رودخانه همه و همه دست بهم داده بودن تا دنیایی که رنگش رو از دست داده بود، کم کم هویت خودش رو پیدا کنه.پروفسور این دفعه واقعا میخواست که تلاش کنه.
هوسوک با انگشت اشارهی کشیده و استخوانیش به اخم ظریف هئین و لبهایی که از حرص روی هم فشرده شده بودن اشارهای کرد و گفت:_آیگـ...ـو... وقتی سنجاب کوچولوی فسقلیه من حرص میخوره چال چالیاش کیوت ترش میکنن... کی اذیتت کرده؟ ها؟تو تا تیر توی زانوت نمیزدن ساکت نمیشدی... الان باید دهنتو با آچار باز کنیم به زور ازش حرف بکشیم بیرون.
هئین انگشت برادرش رو پس زد و گفت:
_نه هیچکی اذیتم نکرده، منم اصلاااا عصبانی نیستم.
طوری با شدت شکرپاش رو جلوی تهیونگ روی میز چوبی کوبید که پروفسور از جا پرید و هوسوک مطمئن شد که چینی ظریفِ سفید رنگ ترک برداشته.
_فقط...
کلافه به پشتی صندلی تکیه داد و با چهرهای که ناراحتی درش دیده میشد گفت:
_هروقت جیمین شی پاشو میذاره داخل این خراب شده، کوکی از این رو به اون رو میشه... من همش حس میکنم بهترین دوستمو از دست دادم. اخلاق درست حسابی هم که نداره... سالم از دهنش در نمیاد... همش اون کلهی کوفتیشو تکون میده. تا یه کلمه هم حرف میزنم طوری نگاه میکنه که اصلا... اه...
هوسوک با قیافهای که انزجار توش موج میزد گفت:
_جیمین دیگه کیه؟
هئین شونه بالا انداخت و سکوت کرد.
پروفسور توجهش رو از گلایههای باریستای جوان گرفت.
نسیم شدیدتر شد و تهیونگ تحت تاثیر بازی نسیم با تاب موهاش و آرامشی که ازش گرفته بود، چشمهاش رو بست و ناخودآگاه در اقیانوس خیال غرق شد.خیال، امری انتزاعی که بدون تلاش هیچ ارزشی نداره و اگر فقط در حد همون رویا بمونه انسانها رو به هیچ جا نمیرسونه... اما برای خواستهای که فقط در فضای مبهم و غرق در توهمِ خیال امکان پذیره، چه تلاشی میشد کرد؟ هیچی.
STAI LEGGENDO
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...