قسمت چهل و یکم:«ممنوعه-Forbidden»
هرکسی که به نحوی راجع به دهکدهی توروایل میشنوه و تصمیم میگیره که برای مدت کوتاهی بهش سفر کنه، تابستانهاش رو گرم و سوزان تصور میکنه... چون با این حال که به لندن نزدیکه اما اکثرا ابرهای سیاه پایتخت گرفتهی این کشور کوچیک، تمایلی به ملاقات با آسمان جواهر نشانِ توروایل ندارن.
اما وقتی قدمهاشون خاک کف این دهکده رو لمس میکنه، متوجه میشن این مکان فراتر از تصوراتی هست که در ذهن دیگران جا داده شده.
تابستانهای ملایم و زمستانهای سرد اما دلپذیر، توروایل رو بهترین مکان دنیا میکنه. اما همیشه اون چیزی که قفل به قلب مسافرها میزنه و زمین گیرشون میکنه آب و هوا و حتی طبیعت بکرش نیست.
در لا به لای اتمسفر هوای توروایل چیزهایی وجود داره که انسان رو عاشق میکنه... و این خاصیت این روستای شیرین مرموزه!تلالوهای خورشید طلاییرنگ به آسمان تابستانی این دشت بهشت رنگ میپاشید و پهنهی آبی و بکرانش رو درخشان و چشمگیرتر میکرد.
خبری از شلوغیِ همیشگی مردم دهکده، دادهای آقای ادوارد، سرکشیهای آقای بونز و حتی رفت و آمد خانوم و آقای استون و سروکله زدنشون با توریستها نبود.
انگار امروز تک تک ساختمانهای قدیمی ساخت، کوبستون، بار سفید نعنایی و گل نیلوفر توروایل به خودشون مرخصی داده بودن.
همه به نحوی درحال آماده شدن بودن، چون سری دوم جشنهای پرشکوه تابستانهی باکینگهام شایر از امشب آغاز میشد و همه میخواستن بینقص به نظر برسن... همه به جز ساکنین لوتوس و بول اند بوچر!
هئین دستی به لبهی صندلی جکسون کشید و با ملایمت تشر زد:
_آروم، شوکی رو له کردی جکسون!
جکسون با هول شدگی گربهی سفید نارنجی رو در آغوشش جا به جا کرد، تا راحتتر باشه.
_خوبه؟
_بهتر شد؛ دیدی گفتم ترس نداره!
جک سرش رو کمی بالا گرفت و از گوشهی چشم به دختر و بینی خوشفرمش خیره شد.
غم شدیدی رو داخل سینهش حس میکرد اما وجود این دختر در همین چند ساعت کم خیلی به کمرنگتر کردنش کمک کرده بود.
براش عجیب بود. چرا یک نفر بدون هیچ آشنایی و چشم داشتی به یک غریبه کمک میکرد و سعی داشت حالش رو بهتر کنه؟
چشمهاش رو از هئین و موهای لخت سیاه شلاقیش نگرفت.دختر با دست آزادش گربهی داخل آغوش جکسون رو نوازش میکرد و انگار از طریق قلبش با اون موجود کوچیک پشمالو ارتباط میگرفت.
_شوکی رو وقتی رفته بودم کنار دریاچه پیدا کردم. تنها و ترسیده بود برای همین چنگ مینداخت. اولش فکر کردم که چطور یه گربهی آواره تو توروایل پرسه میزنه؟
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...