Chapter 45: Pragma

240 42 13
                                    

قسمت چهل و پنج و چهل ششم:«پراگما-Pragma»

«و من چرا از شهرها و سرزمین‌ها حرف می‌زنم؟
تو شهر منی...
چهره‌ات وطنِ من است.
صدایت وطن من است

همیشه از بچگی یاد گرفتم، اینکه نگاهت به نگاه کسی گره بخوره و در نهایت قلب‌هاتون جا به جا بشه، الزاما مربوط به جنسیت و حتی رابطه‌ی جنسی نیست.

در قدم اول تو یک شخصیت رو تحسین می‌کنی و شیفته‌ی طرز رفتار، حرف زدن و جزئیات چهره‌ش می‌شی. مثل چروک‌هایی که موقع خنده کنار چشم‌هاش نقش می‌بنده، نفسی که بین هر بار خندیدن می‌کشه و یا چشم‌هاش... مجنون‌سازترین عضو صورت معشوق...

بعد اونقدر غرق اون تحسین می‌شی که مرز بین تحسین و عشق به وضوح کمرنگ‌تر میشه؛ اون وقته که ناگهان به خودت میای می‌بینی دلت رو از کف دادی؛ قلبی که تا دیروز صندوقچه‌ی اسرار تو بود، حالا در سینه‌ی مرد مومهتابی، سفیدپوشی می‌تپه که عشق رو در پس ستاره بارانِ کهکشان نگاه تیره‌ش پنهان کرده...

محبوب من، عمر من، عزیزترینِ من...
کفره ولی باز هم میگم تن تو، عبادتگاه من و قلبم، فرش زیر قدم‌هاته. من اولش از تو خوشم اومد و خواستم به جای تو زندگی کنم.

آخه زندگی کردن بین کتاب‌های افسانه‌ایِ یک کتابخونه‌ی جادویی، در حالی که روحت روی ابرها قدم می‌زنه، حسادت برانگیزه نه؟ تو رویای من رو زندگی می‌کردی... مرد جسور، پر انگیزه، شجاع و محکم...

مدت‌ها گذشت، اون حس غبطه کم کم خودش رو به احساس گنگ طلایی رنگی داد. چهره‌ی تو، خال موهای وحشی و سفیدی پف پلک معصومت، همراه با موسیقی بی‌کلام لهستانی‌ای در ذهن من نقش می‌بست که می‌تونست هر روز من رو شیفته‌تر از قبل کنه.

دیگه من اون گمشده‌ی غمگین و عجیب و غریبی نبودم که می‌خواستم به جای تو و در جایگاه تو زندگی کنم. من از ته دلم و با تمام وجودم می‌خواستم تا یکی از اطرافیانت باشم.

از اون موقع ماه‌ها می‌گذره؛ اما شاید باورت نشه اونقدر این خاطرات برای من کمرنگ جلوه می‌کنن که حس می‌کنم قطار زندگی من قرن‌ها پیش از اون ایستگاه گذشته...

حالا منو ببین، دیوانه‌ی وینتیج پوشی که دائما اشک می‌ریخت و مرگ طلب می‌کرد، از جای تو بودن و در کنار تو بودن خسته شده... پیرمرد سی ساله‌ی تو حالا می‌خواد روح بی‌رنگ الهیت رو ببوسه و تن سفید جوهر نشانِ پر پیچ و تابت رو لمس کنه. درسته در ابتدا تو رویای من رو زندگی می‌کردی اما بعدها این خودت بودی که رویای من شدی.

من نمی‌دونم که آینده‌ی ما چطور رقم می‌خوره، جان من! آیا دست‌های تو قفل دست‌های من می‌مونه و یا پایان ناتمام ما یک خداحافظیِ دردناکه. فقط می‌دونم به جای قطره اشکی که روزی همدم کهکشان آینه‌ایِ چشم‌هات می‌شه، می‌خوام آخرین ستاره دنباله داری باشم که در نگاهت سقوط می‌کنه.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now