«صدات رو شنیدم.
به سرعت از لای شاخهها گذر کردم. خارِ نشسته روی شاخهای پوست دستم رو بی رحمانه خراش داد، اما من بی اهمیت به
سوزشی که به عصبهای دستم نفوذ میکرد، درست مثل کودک هیجان زدهای به دنبال نوای دلنشین تو راه رو ادامه دادم.کتاب سیاه رنگم بین انگشتهام فشرده میشد اما با چهرهای که سعی در خنثی به نظر رسیدن داشت، به استقبال حضورت اومدم.
قسمت بالاییِ مکانی که ایستاده بودم بسیار روشن به نظر میرسید، انگار که در صومعهای حضور داشتیم و من... تو رو، بُتم رو پرستش میکردم...یک صومعهی الهی و حقیقی... نه امثال اون عبادتگاههای بی سر و ته که به جای عرفان از دروغ پر شدن...
پرندهها میخوندن، آسمان ترکیب ابر و بادیِ آبی روشن و لاجوردی بود؛ بین چمنهای سبز رنگ و گلهای معصوم سفیدرنگ نشسته و از بوسهی تلالو زرد رنگ آفتاب روی صورت زیبات غرق در لذت بودی.
من... منِ تنها... منِ بی پشتوانه در حسرت لمس بی باکانهی صورت زیبات میسوختم و حتی به دست خورشید هم حسادت میکردم.
در لحظه دلم لرزید اما لرزشش رو در نطفه خفه کردم.گفتم: جـ... جانم؟
لکنت داشتم؟ بله داشتم. مگه میشد تو رو دید و ممنوعهها رو فراموش کرد، دلیل من؟
پلکهای لطیفت بسته و مژههای کوتاهت روی برجستگی گونههات سایه انداخته بودن.
گفتی:_میدونی افسانهها چی میگن، سنجد؟
گفتم:
_خب این دفعه افسانهها چی میگن؟
مکث کردی و گفتی:
_افسانهها میگن وقتی مادری فرزندش رو باردار میشه کائنات به عنوان نماد اون انسان یه ستاره روی سقف آسمون میکارن و از
گرد و غبار اون ستاره روحش رو خلق میکنن و توی ماه چهارم
بارداری مادر، به شکم اون فوت میکنن.وقتی اون انسان میمیره ستارهش هم سقوط میکنه... و اون گرد و غبار آبی رنگ، برای اینکه آروم بگیره... سفر میکنه، از جو زمین خارج میشه تا به منبعش برسه... بهشتِ روح یک انسان... همون ستارهست. آرامشش، سنجد... نهایت آرامشش اون ستارهست.
تو لبخند زدی و بین چمنها دراز کشیدی.
بوی بابونه مشامم رو نوازش داد و توکایی آواز عشق بازی رو سر داده بود.پنج تنهی بریدهی درخت دورهت کرده بودن و من شیشمی اونها، نهال سنجد بی بار و برگی در حسرت نوازش باد میسوختم.
اگر بغض سکوت میشکست به تو میگفتم که غبار آبی من، زمین رو ترک نخواهد کرد...اون روزی که نباشم، غبار من، با دست باد همسو میشه و دور تو میگرده چون بهشتش رو لای موهای تو جا گذاشته...
سنجد تو...
هبوط به زمین رو به صعود به آسمان ترجیح میده...
دچار تو شدم...
و چارهای نیست.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...