Chapter 54: Collapse

239 34 18
                                    

قسمت پنجاه و چهارم:
«سقوط-Collapse»

"مادر، دیگر توان مراقبت از چرخی که به من سپرده‌اند را ندارم.
انگشتانم درد می‌کنند و لبانم خشک شده‌اند.
آخ اگر دردم را حس می‌کردی!
اما مگر آنچه را من کشیده‌ام کسی حس کرده است؟"

***

امیدِ لونه کرده داخل کشیدگی نگاهش سوسو می‌زد. مرد با لبخندی که از ته اعماق قلب سرخ تپنده‌ش سرچشمه می‌گرفت، از تک دیوارِ تمام شیشه‌ی خونه‌ش، سئولِ پر جنب و جوشِ زنده رو تماشا می‌کرد.

چراغ‌های ریزی که در دوردست‌ها لای آغوش تاریکی تاب می‌خوردن، روح خالص دکتر رو به آرامش موقتی دعوت می‌کردن. اضطراب ریشه کرده لای تار و پود وجودش نه تنها آزار دهنده نبود بلکه آپولوی المپیوس دوست داشت با این حسِ نگرانی یکی بشه.

نفس عمیقی کشید و پلک‌هاش رو در آرامش بست. ستاره‌های امیدی که در پس پلکش در حرکت بودن، تصویر عزیزترینش رو در مقابل تاریکی براش ترسیم کردن. موهای طلایی رنگ و گودال‌های تیره‌ی عمیق، وحشی و یخ زده‌ش... برجستگی لب‌های کبود پرستیدنی و کشیدگی ابروهای سیاهش...

مرد سی و یک ساله لبخند دندون نمایی روی لب‌هاش نشوند و به کل هیجانِ امروزش فکر کرد... همون هیجانی که وادارش کرده بود تا یک تنه تمام خونه رو از نو مرتب کنه، همون هیجانی که به زور به پای تلفن کشوندش و به جای انگشت‌هاش نام "دوپامین" رو لمس کرد، همون هیجان برافروخته‌ای که به جای صدای جانگ، جیمینش رو "جیمینآه" صدا زد و بعد گفت "دوست داری خونمو ببینی؟"

هوسوک مثل درنای جوان پرشوری که انتظار جفتش رو می‌کشید در سکوتی که مقتدر بر فضا حکومت می‌کرد، کنار دیوار شیشه‌ای ایستاده بود.

با اضطراب لای پلک‌های کشیده‌ش رو باز و به سرعت برای هزارمین بار اطراف رو چک کرد. همه چیز بی‌نقص و عالی به نظر می‌رسید. نوشیدنی مخصوص و گران قیمت، جاسیگاری مرمر سیاه و چهره‌ی میزی که قرار بود با روشن شدن شعله‌ی شمع‌های پایه بلندش به طرز رویایی‌ای تکمیل بشه.

تصمیم گرفت تا به سمت کاناپه حرکت کنه که ناگهان با شنیدن صدای زنگ خونه، پاهاش در زمین میخ شدن. به ساعت روی دیوار نگاه کرد و با چند قدم سریع خودش رو به در رسوند.

با فشار کوچیکی دستگیره‌ی نقره‌ای در چوبیِ رمزدار رو به سرعت به پایین کشید. الکترون‌های ساکن دستش رو گزیدن، اما دکتر بدون هیچ توجهی در رو به سرعت باز کرد تا خاک تشنه‌ی چشم‌های منتظرش، گلِ هایسنت کبود و پژمرده‌ش رو در آغوش بکشه.

و مردش اونجا ایستاده بود، با صورتی که به خاطر سرمای گزنده‌ی پایتخت جمهوری کره کمی سرخ‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید و چشم‌هاش... چشم‌های درنده و وحشی‌ای که در اعماق گودال‌های عمیق، ترسناک و تیره‌شون گرگ زخمی‌ای خوابیده بود. گرگی که نیاز به تیمار داشت و بیدار نمی‌شد. اما اگر بیدار می‌شد، غرشش سقف آسمانِ غمزده‌ی این دنیای به لجن کشیده رو خراب می‌کرد.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now