قسمت چهل و دوم:«آرزوی من-my dream»
"روزی روزگاری فرشته و شیطانی عاشق هم شدند..."
***
سوز سردی تنش رو در برگرفت. مرد بیحواس در حالی که یقهی کت سیاهرنگش رو مرتب میکرد، سرش رو بالا گرفت و به شب نشینی پنهانی ستاره در آسمان خیره شد.
هیچ ابری دیده نمیشد. آسمان در واضحترین حالت خودش به چشم میرسید. انگار اون سقف سیاهرنگ در مقابل تیرگی و تیزی نگاه مرد شرقی، برهنگی رو ترجیح داده بود.جیمین دستش رو در جیب کتش فرو برد و بعد جعبهی فلزی تیرهرنگ رو ازش خارج کرد. یک آبنبات زرد لیمویی از جعبهی پر سر و صدای فلزی برداشت و داخل دهنش گذاشت. طعمش رو چشید... تُرش و لذت بخش بود.
نفس عمیقی کشید و رقص رایحههای مختلف رو به ریههای مریض و آسیب دیدهش هدیه داد.
وقتی اون آبنبات لیمویی رو داخل دهنش میذاشت، حس میکرد مرد سمج و پرویی رو در کنارش داره که علاوه بر تمام چیزها، حس امنیتی رو بهش انتقال میده که بقیه در کنار خود شخص جیمین پارک حس می¬کردن. امنیتِ امنیت...
برای خودش عجیب و غیر منطقی بود؛ اما اون حس امنیتی که عطر یاس و لیمو ترش رو در زیر و بم خودش پنهان کرده بود، براش مَلَس به نظر میرسید و برخلاف تمام جنگها و گاردهای درونیش، مرد جدی با اون سینهی تهی و چشمهای خالیتر... اون طعم ترش و شیرین رو دوست داشت.
اما شاید اون مرد جدی آسیب دیده که نور ستارهها و فاز شبهای فانوسی توروایل، رد طلایی رنگی رو روی موهای بورش به جا گذاشته بودن، دکتر جانگ رو نمیشناخت... و نمیدونست اون دکتر عجیب و غیر قابل پیش بینی برعکس نگاه شیطنت آمیز و لبخند درخشانش، دلش رو لای پیچ و خم دود خاکستریرنگ سیگار فنریر جا گذاشته...
شاید غیر قابل باور بود اما بعد از تمام اتفاقاتِ زیر تابلوی بوسهی توروایل، رگههای سبز کمرنگی در خاکستری وجود گرگ اودین دیده میشد.
وجود هوسوک آسمان رو آبیتر، رزها رو صورتیرنگ و جنگل رو سبزتر میکرد... انگار خدا پالت نقاشی دنیا رو در وجود اون مردِ کشیده و باریک اندام سرازیر کرده بود. هرجا که میرفت رنگین کمان خلقت رو از اثر قدمهاش به جا میذاشت.
_منم فکر کردم ابریه.
مدیر پارک از اعماق افکار بیهویتش خارج شد و سرش رو به سمت منشا صدا برگردوند.
کیم تهیونگ، مردی که روزی با بغض و غم روی همین صندلی نشسته بود و تنش از شنیدن صدای شخصی که دیگه حضور نداشت میلرزید، با لبخند به چهرهی زیبای جیمین نگاه میکرد._آره این سوزی که یه لحظه اومد...
مدیر پارک حرفش رو آگاهانه رها کرد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...