قسمت پنجاهم:
«تا انتهای خستگی ماه»
«-Until the end of Moon's exhaustion»«من پیامبر دیگری هستم
که میکوشد
مردم را قانع سازد
پشت چشمان تو،
بهشت دیگری
جز بهشت موعود است..."نزار قبانی"آبی کبود من... بهشت شیرینم... دلیل من...
من تو رو مانند اولین نسیم سرد پاییزی که قلموی نارنجی روی سبزیِ تن برگها میکشه، مانند داغی دلچسب قهوهی تلخِ بول اند بوچر، مثل پناهگاه درختی جنگلیمون و یخهایی که قراره دریاچه رو مزین کنن... دوستت دارم.به اندازهی درخشش ستارههای سقف آسمان سورمهای، قطرات بارانِ اکتبر، مثل لبخند زدنِ یک بچه و تپش قلبهای تمام عاشقهای زنده و مردهی جهانِ هستی... دوست دارم.
پناهِ من... لرزش ستونهای قلبم... الههی جنگل تمشک وحشیِ من...
من تو رو به اندازهی سیاهی خاکسترِ دستهای تئوس، کشش سیاهچالهی نگاه گرد و معصومت، به تعدادِ تک تک تار موهای مهتابی رنگت... مثل یک پدر، یک مادر، مانند یک خانواده... دوست دارم...من تو رو به اندازهی تک تک دوستت دارمهایی که از ترس داخل قبرستانِ سینهی دفن کردم و به زبون نیاوردم، دوست دارم.»
***
نسیم ملایم پاییزی که از لغزیدن لای شاخهی درختهای سیبِ جنگل لذت میبرد، دستی به تار موهای بلند جونگکوک کشید.مرد چشمهای درشتش رو بست و سعی کرد با تکنیکی، سرعت و عمق نفسهاش رو کنترل کنه. بعد از چند ثانیه لای پلکهای سفید پفدارش رو باز کرد و عمق لغزش مردمکهای کهکشانیش رو به رقصِ آسمانِ ابریِ اکتبر دوخت.
هر چیزی بوی نم خاک رو از خودش ساطع میکرد؛ البته ریزش قطرات باران شدت نداشت و فقط گاه گاهی شبنم ملایمی روی سر ساکنین نگین باارزش باکینگهام شایر فرود میومد.
سنسه جئون کف دستهای زخمی و دردناکش رو بالا برد و بعد از چک کردن خراشهایی که روی پوستش حک شده بودن، اونها رو به هم مالید تا کمی از سوزششون رو کم کنه؛ سپس دست دراز کرد و بندهای گره خوردهی اسکیتهاش رو شانههای پهنش تنظیم کرد.
نفس عمیق دیگهای کشید تا این هوای رویایی رو به جنگل داخل ریههاش هدیه بده.سه قدم محکم روی سنگفرشهای خیس برداشت و سپس اسکیتهای حرفهایش رو جلوی در کافه قرار داد. نم دیگهای روی موهای بلند زیباش نشست و لبخند رو به لبش آورد.
کاش تهیونگ اونجا بود... که اگه بود، احتمالا خیره به سقف آسمانِ پاییزی جادو شدهی توروایل، درختچههای تیفانی رو نوازش میکرد و برای موهای نمدارِ سنسهی شرقیِ دهکده شعرهای خاورمیانهای میخوند.
براش زمزمه¬وار از عشق قصه میگفت اما از زیر بار گفتنِ "دوستت دارم" شانه خالی میکرد.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...