«آنقدر دوستت دارم که
خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!
هربار که میپرسی چقدر؟
با خودم فکر میکنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟
پاییز از کجا بداند
هربار چند برگ از دست میدهد
ابرها چه میدانند
چند قطره باریدهند
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟
و من...
چطور بگویم که
چقدر دوستت دارم...؟همه چیز مثل یک اتفاق ناگهانی به زندگی من سرازیر شد.
گیج، سرگردان و بی طاقتم...
تکلیفم با خودم مشخص نیست و دلم کمی آرامش میخواد... کمی از تو؟!من هرگز در این شرایط قرار نگرفته بودم؛ خواستن و نخواستن... تونستن و نتونستن... موندن و رفتن...
هر زمانی دلم ترک کردن و رفتن رو میخواد، چشمهای تو مانع میشه.
مگه میشه سقف دوست داشتن یک شخص تا بینهایت باشه و تو نتونی اون رو به زبون بیاری؟پس بذار لابه لای عشق بازی جوهر و کاغذ بهت اعتراف کنم.
عزیزمن، یک کتابخون حرفهای، وقتی کتابی رو عاشقانه دوست داره، به کندترین حالت ممکن میخونتش... چون حس میکنه اینطوری بهتر میتونه با داستان کتاب همذات پنداری کنه و لحظات شیرینش رو بمکه و به وجودش سرازیر کنه.با هر خط، خودش رو به یک دنیای خیالی پرتاب و شخصیت جدیدی برای اون داستان خلق میکنه... خودش...
اون خودش رو بین سطرهای کتاب اسیر میکنه و لذت این کند خوندن، اسارتیه که با جان و دل قبول کرده، چون اون کتاب حالا تبدیل شده به منبع آرامشش.
اگر وجود تو یک کتاب بود، به پایان رسوندن اون، به دِرازای یک عمر طول میکشید.
من میخوام هر سطر تو رو با یک مکث طولانی بچشم و لای هر صفحهای از تو گلبرگ سرخی به رنگ احساساتمون به جا بذارم.
من آرزو دارم در بین پیچ و خم و شکستگیِ حروف تو به آرامش برسم.
موی تو، بوی تو... وجود تو...میخوام دِرازای عمری که به خوندن سطر به سطر تو صرف شد رو نامگذاری کنم.
چه نامی؟
تنفس میان فواصل لغات تو... »***
قسمت نوزدهم:« سرخ- rouge»
با عجله از مترو خارج شد، با بی توجهی به مردم عامی تنه میزد و راهش رو از بین خروش جمعیت باز میکرد.
زنها، مردها، بچهها...
ترکیب بوهای مختلف...
غذاهای خیابانی، عطر شیرین لالیک و تلخیِ دود اگزوزها...انسانهای رهگذر در هم میلولیدن و در پی هجی کردن داستان کتاب زندگی خودشون، در تلاش و جنب و جوش بودن.
پایتخت انگلستان در پیش روی نگاه تاریک مرد جوان، با عشوه-گری، خودنمایی میکرد.
با این حال که بریتانیای کبیر، طعم آفتاب رو روی تن وسیع خودش چشیده و در اواسط آپریل به سر میبرد، اما هنوز سوزِ سرما، از لندن دل نکنده بود.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ | Vkook, Hopemin
Fanfictionتهیونگ نگاهش رو به آبهای ساکن دریاچهی نقرهای دوخت. تصور نبودِ میخک سفیدش، زخم ریش شدهی روی قلبش رو میسوزوند. _همهچیز زندگی مربوط به اولین نفری هست که وقتی خبر خوبی میشنوی بهش اطلاع میدی؛ مشکل زندگی من همین جاست سنسه... اونی که من خبرای خوبم ر...